اولین بار به نام تو گوش سپردم به این کلمات.
نمیشناختیام. نمیشناختمت.
دومین بار میشناختیم هم را. و من فکر کردم، فکر کردم که شاید دوباره شنیدن این حرفها به یاد صدای تو شیرین باشد. شاید.
و بود. شیرین بود. حتی فکر اینکه عاشق چشمهایم باشی و عاشق چشمهایت باشم شیرین بود.
و من عاشق چشمهایت شدم. هر بار که از پشت قاب عینک، به من زل میزدی، صدایم تحلیل میرفت و در سرم زمزمهی "حالا من باید برای چشمهات وانیکاد بخوانم..." تکرار میشد. شیرین بود.
ولی تو عاشق چشمهایم نشدی. ایرادی نداشت. میتوانستم تصور کنم که تو هم عاشقی. و این شیرین بود. شیرینترین رویای خودخواسته و خودساخته.
و هزار و هزار و یک بار گوش سپردم. به "یقولون انه لمجنون."
مجنون من بودم. مجنون ما بودیم. من و تو، در تصوراتم. حالا مجنون منم این روزها و تو حتی در تصوراتم هم مجنون نیستی. عاشق نیستی. شیرین نیستی. و رویاهای خودخواسته هیچ ریشهای در خواستهی من ندارند انگار. و رویاهای خودساختهای که روی شانههایت بنا کرده بودم، ویران شدند.
و من ماندم و خرابهای از چشمهات. و من ماندم و جنون بیپایان ناشی از تمنا. و بوسههایی که در گلو گیر کردند و بغضهایی که استخوان شکستند.
و وعدهی دیداری که میدانم هرگز نخواهد رسید. و وعدهی دیداری که انتظارش مرا کِشید و خاکسترم را حتی زیر پاهایت هم نریخت.
و تو گفته بودی، از قول دیگری، که "بوسه میانوعدهایست به نام دوست داشتن." اما روی بوسههای ما مُهر دوستداشتن نخورده بود. بوسههایمان میانوعدههای عشق و هوس بود. میانوعدههایی میان دروغ و اعتماد.
و "سیگار میانوعدهایست بعد از دو قهوه انتظار." و حالا انتظار من به سرد شدن صد فنجان قهوه و خاکستر شدن هزار نخ بهمن منجر شده.
و حالا تنها ماه بهار زندگیام، بهمن سردیست که پایانش را وعده داده بودی و قبل از شروع سرما، آغوش گرمت را کوچ دادی شاید به آغوش گرمتر. به بوسههای دوستداشتن. به چشمهای زیبایی که برایشان وانیکاد بخوانی و مجنون شوی و من، مجنون بمانم. در انتظاری که به سر نخواهد رسید انگار...
نمیشناختیام. نمیشناختمت.
دومین بار میشناختیم هم را. و من فکر کردم، فکر کردم که شاید دوباره شنیدن این حرفها به یاد صدای تو شیرین باشد. شاید.
و بود. شیرین بود. حتی فکر اینکه عاشق چشمهایم باشی و عاشق چشمهایت باشم شیرین بود.
و من عاشق چشمهایت شدم. هر بار که از پشت قاب عینک، به من زل میزدی، صدایم تحلیل میرفت و در سرم زمزمهی "حالا من باید برای چشمهات وانیکاد بخوانم..." تکرار میشد. شیرین بود.
ولی تو عاشق چشمهایم نشدی. ایرادی نداشت. میتوانستم تصور کنم که تو هم عاشقی. و این شیرین بود. شیرینترین رویای خودخواسته و خودساخته.
و هزار و هزار و یک بار گوش سپردم. به "یقولون انه لمجنون."
مجنون من بودم. مجنون ما بودیم. من و تو، در تصوراتم. حالا مجنون منم این روزها و تو حتی در تصوراتم هم مجنون نیستی. عاشق نیستی. شیرین نیستی. و رویاهای خودخواسته هیچ ریشهای در خواستهی من ندارند انگار. و رویاهای خودساختهای که روی شانههایت بنا کرده بودم، ویران شدند.
و من ماندم و خرابهای از چشمهات. و من ماندم و جنون بیپایان ناشی از تمنا. و بوسههایی که در گلو گیر کردند و بغضهایی که استخوان شکستند.
و وعدهی دیداری که میدانم هرگز نخواهد رسید. و وعدهی دیداری که انتظارش مرا کِشید و خاکسترم را حتی زیر پاهایت هم نریخت.
و تو گفته بودی، از قول دیگری، که "بوسه میانوعدهایست به نام دوست داشتن." اما روی بوسههای ما مُهر دوستداشتن نخورده بود. بوسههایمان میانوعدههای عشق و هوس بود. میانوعدههایی میان دروغ و اعتماد.
و "سیگار میانوعدهایست بعد از دو قهوه انتظار." و حالا انتظار من به سرد شدن صد فنجان قهوه و خاکستر شدن هزار نخ بهمن منجر شده.
و حالا تنها ماه بهار زندگیام، بهمن سردیست که پایانش را وعده داده بودی و قبل از شروع سرما، آغوش گرمت را کوچ دادی شاید به آغوش گرمتر. به بوسههای دوستداشتن. به چشمهای زیبایی که برایشان وانیکاد بخوانی و مجنون شوی و من، مجنون بمانم. در انتظاری که به سر نخواهد رسید انگار...