پای در زنجیر پرواز میکنم... با اشکهايم سفر میكنم...
تاریکه... همه جا رو دوده های سیاه رنگ پوشونده... جایی رو نمیبینم... زمان میگذره... روز میره شب میاد... شب میره روز میاد... خورشید میره مهتاب بیرون میزنه و ماه که میره مهر میاد... اما هنوز تاریکه... دنیا هنوزم سیاهه... حتی روز ها رو هم طلمت فرا گرفته...
آدما سر تا پا سیاهن... تیره و تار... حتی چهره هاشونم معلوم نیست...
میترسم ازشون... یه باریکه نور از دور دست ها هست... اما خیلی دوره... خیلی دور... هراسونم که مبادا بهش نرسم... که نکنه هیچ وقت دستم به آفتاب نرسه... اما با ترسیدن هیچ وقت هیچ چیز درست نمیشه... باید واردش شد... باید عمل کرد... باید خودمو از مرگ تدریجی نجات بدم...
من وقتی اینجام نمیتونم و نباید بی حرکت و ساکن وایسم... باید فرار کنم... شایدم بهتره بگم که باید خودمو از این زندون رها کنم و از این منجلاب بیروون بکشم...
آدما... اون توده های تیره... دارن بهم نزدیک میشم... یه قدم به عقب برمیدارم... دو قدم نزدیک تر میان... شروع میکنم دویدن... به عقب میدوئم... یه دوی معکوس...
سیاهیا نزدیک و نزدیکتر میشن و من با ترس سرعتمو بیشتر و بیشتر میکنم... عقب تر میرم...
نزدیک تر و عقب تر...
باز هم و باز هم...
میدوئم...
یه دوی معکوس...
حالا صحرا تموم شده... به جنگل رسیدم... جنگل پره درختای سوختش...
هو هوی باد...
تنم از سرمای هواعه یا وحشت نمیدونم...
اما میلرزم...
نمیتونم از حرکت باایستم... اگه باایستم نابود میشم...
میدوئم... نفس نفس میزنم... پام به شاخه ای گیر میکنه و به خاک می افتم... صدمه دیدم اما وقت برای استراحت نیست... سیاهی ها نباید بهم برسن... به شاخه ها گیر میکنم و تنم پر زخمه... اما بالاخره جنگل هم تموم میشه...
نمیدونم باقی راه چطور خواهد بود اما هر چی که هست من نباید باایستم... باید فرار کنم... فرار...
تاریکه... همه جا رو دوده های سیاه رنگ پوشونده... جایی رو نمیبینم... زمان میگذره... روز میره شب میاد... شب میره روز میاد... خورشید میره مهتاب بیرون میزنه و ماه که میره مهر میاد... اما هنوز تاریکه... دنیا هنوزم سیاهه... حتی روز ها رو هم طلمت فرا گرفته...
آدما سر تا پا سیاهن... تیره و تار... حتی چهره هاشونم معلوم نیست...
میترسم ازشون... یه باریکه نور از دور دست ها هست... اما خیلی دوره... خیلی دور... هراسونم که مبادا بهش نرسم... که نکنه هیچ وقت دستم به آفتاب نرسه... اما با ترسیدن هیچ وقت هیچ چیز درست نمیشه... باید واردش شد... باید عمل کرد... باید خودمو از مرگ تدریجی نجات بدم...
من وقتی اینجام نمیتونم و نباید بی حرکت و ساکن وایسم... باید فرار کنم... شایدم بهتره بگم که باید خودمو از این زندون رها کنم و از این منجلاب بیروون بکشم...
آدما... اون توده های تیره... دارن بهم نزدیک میشم... یه قدم به عقب برمیدارم... دو قدم نزدیک تر میان... شروع میکنم دویدن... به عقب میدوئم... یه دوی معکوس...
سیاهیا نزدیک و نزدیکتر میشن و من با ترس سرعتمو بیشتر و بیشتر میکنم... عقب تر میرم...
نزدیک تر و عقب تر...
باز هم و باز هم...
میدوئم...
یه دوی معکوس...
حالا صحرا تموم شده... به جنگل رسیدم... جنگل پره درختای سوختش...
هو هوی باد...
تنم از سرمای هواعه یا وحشت نمیدونم...
اما میلرزم...
نمیتونم از حرکت باایستم... اگه باایستم نابود میشم...
میدوئم... نفس نفس میزنم... پام به شاخه ای گیر میکنه و به خاک می افتم... صدمه دیدم اما وقت برای استراحت نیست... سیاهی ها نباید بهم برسن... به شاخه ها گیر میکنم و تنم پر زخمه... اما بالاخره جنگل هم تموم میشه...
نمیدونم باقی راه چطور خواهد بود اما هر چی که هست من نباید باایستم... باید فرار کنم... فرار...