هر جا که روشنفکر ايرانی در خود نسبت به روشنفکر غربی احساس خويشاوندی کند، احساسی که مسلمن کاذب است، دچار توهم در روشنفکری مشترک شده است.
در پیگیری ملاحظات پیشین به اینجا میرسیم که آدمهای یک جامعه را روزمرگی ذهنی و روحی، همسنخ و همسطح میکند. یا در واقع همسنخی و همسطحی آنها را برملا میسازد، خواه آدم بایگان ثبت اسناد باشد یا تحصیلکردهی دانشگاههای ایرانی، یا اروپایی و امریکایی. در جوامعی مانند جامعهی ما همهی اینها در روزمرگی روحیشان همسنخ و همسان میشوند. با زور هیچ اندیشه و استدلالی نمیتوان از کاردانی یک مدیر یا وزیر، از قابلیت یک مهندس، از احاطهی تخصصی یک استاد دانشگاه، از رواننویسی یک نویسنده یا مغلقگویی یک «متفکر» به ناروزمرهبودن او حکم کرد. اساساً رویآوردن به تعداد هرچه بیشتر چشم و گوش، درحالیکه یگانهها بعنوان حاملهای فرهنگ همچنان میکاهند و همگونیهای تسخیرکننده و برونجوشیده از لایههای زیرین جامعه آنها را بیش از پیش در خود فرومیکشند، تلاش در یافتن همنواهای نشخوارگر و از این مجرا پروردن پیروان آخورزی، مطرحکردن مسائل مندرآوردی که بهصرف نامهای خوشمنظر، دلفریب یا مطنطنشان ما را مرعوب و مفتون میسازند، همه لودهندهی روزمرگیاند. فقط آدم روزمره است که کامیابی ذهنی و روحیاش را در تنگناهای روزمرگی میجوید و مییابد. بههمین جهت نیز دامن بهآتش افکار ساخت روز میزند تا از دیگرانی که میخواهند میدان را بهخود منحصر سازند عقب نیفتد و بساط خود را هرچه رنگینتر در کنار بساط آنان بگستراند. روزمرگی ذهنی یا بهاصطلاح معنوی از هیچ امکان و وسیلهای برای متحیرکردن خویش و دیگران از بارقههای فکری خود نمیگذرد. از نقالی و ایراد خطابه گرفته تا مصاحبهی روزنامهیی و رادیوـ تلویزیونی، یعنی درست از امکانات و وسایلی که عموماً به سبب فروسطحی فرهنگ اجتماعی ما کارشان منحصراً سرگرمکردن مردم بوده است.
#متفکر و نویسندهی روزمره طبعاً خوب میداند چگونه و با چه شیوههایی خود را در دل توده جا کند: با بازکردن چشم و گوش او نسبت به میراث معنویاش. با آشناکردن او با مفهومهای فکر و فرهنگ غربی از طریق برابرسازیهای فارسی و عربی، همراه با اظهارنظرهای دهانپُرکنی که نویسنده و گوینده را در انظار صاحبنظر جلوه میدهند و خواننده و شنونده را در جهت تعالی این افکار نوآموخته سبکبال میسازند. در اینگونه رابطه و مبادله است که رهگشایان و رهجویان همدل و همزبان میشوند و شمع اندیشه و شناسایی در دل انجمنشان میافروزد. با این شعبدهبازیها میتوان عدمها به وجود آورد و آنها را بهخود قبولاند. نتیجهاش حیرت پایانناپذیرمان: از خروش فرهنگیئی که داریم و موجب میشود در قعر جهانِ نادانی و ناتواناییمان از هیچ چیز و هیچکس نخوریم. از سترگی پایههای فرهنگمان که ما را از همهکس و همهچیز بینیاز میسازند. از عرفان اسلامیمان که چون خصوصاً شاهکار ایرانیست هم امروز نیز میتواند از پس افکار متفکران غربی برآید. براساس همهی اینها معلوم میشود ما ایرانیها همه باید به نحوی نوابغ منحصر بهفرد در تاریخ باشیم، چون راهی را که ملل دیگر گاه سدساله نیز نمیپیمایند ما یک شبه پشت سر میگذاریم. در اثبات این آخری همین بس که ما بغرنجهای سدها متفکر، دانشمند، نویسنده و هنرمند چندین ملت اروپایی را در فعالیتها و اشتغالات روزمرهی معنویمان سریع حل و فصل میکنیم. اشتغال معنوی روزمرهی ما بهترین معرف تجانس نخبهها با متعارفهاست. در جامعهی ما آسانتر و قطعیتر میتوان نخبه شد و عمومی ماند تا ناهمگن در وفاداری به خویش. برای آنکه ما هنگامی نخبه میشویم که گفتهها و نوشتههامان گرایشهای روزمره را رعایت کنند و همگانیپسند باشند، هنگامی که در پی همگان بتوانیم همگان را بدنبال خود بکشیم، تا معلوم شود همه از یک قماشیم، همسنخیم. تفاوت نخبهها و متعارفهای ما، چنانکه درست احساس کنیم و درست دریابیم، در اندیشیدن و نیندیشیدن نیست، در بیشتردانـی آنها و کمتردانی اینهاست، در بیشی و کمی معلومات و محفوظات است. و این تفاوت را، چون کمّی و سطحیست، بهمرور میتوان با پشتکاری که ما در پُرکردن خود از هر شنیده و خواندهای داریم رفع کرد. اما به همین سبب نیز مسلم است که نه نخبهها میاندیشند و نه متعارفها. سنخیت دو دسته به این است. با تفاوت کمّی آنچه میدانند از هم متمایز میشوند و با ناتوانی در اندیشیدن آنچه کمّی میدانند همنهاد میمانند. ناتوانی در اندیشیدن یعنی ناتوانی در پیجویی این که دانستههای ما چگونهاند. از کجا آمدهاند و به چه درد میخورند، چه نیروهایی آنها را بهم پیوند میدهند و از هم میگریزانند که کشمکش و برآیندشان بینش و طرز فکر جمعی ما را متعین میسازد.
در پیگیری ملاحظات پیشین به اینجا میرسیم که آدمهای یک جامعه را روزمرگی ذهنی و روحی، همسنخ و همسطح میکند. یا در واقع همسنخی و همسطحی آنها را برملا میسازد، خواه آدم بایگان ثبت اسناد باشد یا تحصیلکردهی دانشگاههای ایرانی، یا اروپایی و امریکایی. در جوامعی مانند جامعهی ما همهی اینها در روزمرگی روحیشان همسنخ و همسان میشوند. با زور هیچ اندیشه و استدلالی نمیتوان از کاردانی یک مدیر یا وزیر، از قابلیت یک مهندس، از احاطهی تخصصی یک استاد دانشگاه، از رواننویسی یک نویسنده یا مغلقگویی یک «متفکر» به ناروزمرهبودن او حکم کرد. اساساً رویآوردن به تعداد هرچه بیشتر چشم و گوش، درحالیکه یگانهها بعنوان حاملهای فرهنگ همچنان میکاهند و همگونیهای تسخیرکننده و برونجوشیده از لایههای زیرین جامعه آنها را بیش از پیش در خود فرومیکشند، تلاش در یافتن همنواهای نشخوارگر و از این مجرا پروردن پیروان آخورزی، مطرحکردن مسائل مندرآوردی که بهصرف نامهای خوشمنظر، دلفریب یا مطنطنشان ما را مرعوب و مفتون میسازند، همه لودهندهی روزمرگیاند. فقط آدم روزمره است که کامیابی ذهنی و روحیاش را در تنگناهای روزمرگی میجوید و مییابد. بههمین جهت نیز دامن بهآتش افکار ساخت روز میزند تا از دیگرانی که میخواهند میدان را بهخود منحصر سازند عقب نیفتد و بساط خود را هرچه رنگینتر در کنار بساط آنان بگستراند. روزمرگی ذهنی یا بهاصطلاح معنوی از هیچ امکان و وسیلهای برای متحیرکردن خویش و دیگران از بارقههای فکری خود نمیگذرد. از نقالی و ایراد خطابه گرفته تا مصاحبهی روزنامهیی و رادیوـ تلویزیونی، یعنی درست از امکانات و وسایلی که عموماً به سبب فروسطحی فرهنگ اجتماعی ما کارشان منحصراً سرگرمکردن مردم بوده است.
#متفکر و نویسندهی روزمره طبعاً خوب میداند چگونه و با چه شیوههایی خود را در دل توده جا کند: با بازکردن چشم و گوش او نسبت به میراث معنویاش. با آشناکردن او با مفهومهای فکر و فرهنگ غربی از طریق برابرسازیهای فارسی و عربی، همراه با اظهارنظرهای دهانپُرکنی که نویسنده و گوینده را در انظار صاحبنظر جلوه میدهند و خواننده و شنونده را در جهت تعالی این افکار نوآموخته سبکبال میسازند. در اینگونه رابطه و مبادله است که رهگشایان و رهجویان همدل و همزبان میشوند و شمع اندیشه و شناسایی در دل انجمنشان میافروزد. با این شعبدهبازیها میتوان عدمها به وجود آورد و آنها را بهخود قبولاند. نتیجهاش حیرت پایانناپذیرمان: از خروش فرهنگیئی که داریم و موجب میشود در قعر جهانِ نادانی و ناتواناییمان از هیچ چیز و هیچکس نخوریم. از سترگی پایههای فرهنگمان که ما را از همهکس و همهچیز بینیاز میسازند. از عرفان اسلامیمان که چون خصوصاً شاهکار ایرانیست هم امروز نیز میتواند از پس افکار متفکران غربی برآید. براساس همهی اینها معلوم میشود ما ایرانیها همه باید به نحوی نوابغ منحصر بهفرد در تاریخ باشیم، چون راهی را که ملل دیگر گاه سدساله نیز نمیپیمایند ما یک شبه پشت سر میگذاریم. در اثبات این آخری همین بس که ما بغرنجهای سدها متفکر، دانشمند، نویسنده و هنرمند چندین ملت اروپایی را در فعالیتها و اشتغالات روزمرهی معنویمان سریع حل و فصل میکنیم. اشتغال معنوی روزمرهی ما بهترین معرف تجانس نخبهها با متعارفهاست. در جامعهی ما آسانتر و قطعیتر میتوان نخبه شد و عمومی ماند تا ناهمگن در وفاداری به خویش. برای آنکه ما هنگامی نخبه میشویم که گفتهها و نوشتههامان گرایشهای روزمره را رعایت کنند و همگانیپسند باشند، هنگامی که در پی همگان بتوانیم همگان را بدنبال خود بکشیم، تا معلوم شود همه از یک قماشیم، همسنخیم. تفاوت نخبهها و متعارفهای ما، چنانکه درست احساس کنیم و درست دریابیم، در اندیشیدن و نیندیشیدن نیست، در بیشتردانـی آنها و کمتردانی اینهاست، در بیشی و کمی معلومات و محفوظات است. و این تفاوت را، چون کمّی و سطحیست، بهمرور میتوان با پشتکاری که ما در پُرکردن خود از هر شنیده و خواندهای داریم رفع کرد. اما به همین سبب نیز مسلم است که نه نخبهها میاندیشند و نه متعارفها. سنخیت دو دسته به این است. با تفاوت کمّی آنچه میدانند از هم متمایز میشوند و با ناتوانی در اندیشیدن آنچه کمّی میدانند همنهاد میمانند. ناتوانی در اندیشیدن یعنی ناتوانی در پیجویی این که دانستههای ما چگونهاند. از کجا آمدهاند و به چه درد میخورند، چه نیروهایی آنها را بهم پیوند میدهند و از هم میگریزانند که کشمکش و برآیندشان بینش و طرز فکر جمعی ما را متعین میسازد.