«یک روز با دوستم کامو»
مرتضی نعمتی
«یک طرف زیباییست و طرف دیگر درهم شکستگان و پایمال شدگان! هرقدر هم که اینکار دشوار باشد من میخواهم به هر دو طرف وفادار باشم» (آلبرکامو)
شاید برای شما که این کلمات را میخوانید فرقی نداشته باشد که آنها را کجا نوشتهام. اما سایه سنگین یک بلوط پیر، این منبع سترگ الهام بخش، تجربهای متفاوت را برای من رقم میزند که تا روزهای متمادی میتوانم از الهام آن سیراب شوم. اینجا سکوتِ محض را گاهی صدای باد و گاه دعوای پرندهها بر هم میزند. و صدای مُمتد خَرمگسها که اسبم را خونآلود کردهاند و از رگهای اصلیاش مشغول آشامیدن هستند.
چند وقت است در حال و هوای کتاب «سقوط» به سر میبرم. در همین فضای ذهنی، راهی کوهستان شدم. معمولا از بیراهه میروم، برای همین گاهی اوقات تنها میشوم. هیچ جایی برای گلهکردن نیست. این سبک زندگی من است! بیگاه قدم در بیراهه گذاشتن! وقتی که امتحانش کنی میدانی از چه چیز سخن میگویم.
جای شگفتی نیست اگر برخی عباراتم شبیه به کتاب کامو شده است. من کتابها را نمیخوانم، آنها را زندگی میکنم. نه در خیال که روی زمین و پای در خاک آنها را زندگی میکنم. اصلا کتابی را که نتوان زندگیش کرد، به درد خواندن نمیخورد. برای همین کتابهای صوتی را ترجیح میدهم. چون میتوانی آنها را در مکانهای غیر معمول گوش کنی و به شکلی شگفتانگیز با تمام وجودت درکشان کنی.
مثلا سوار بر اسب در جادهای بی انتها!
وضعیتی که حتی اسب نوزینِ من «اِسپریت» را هم گیج کرده است.
این اسب از بچگی پیش خودم بزرگ شده و با وجود هیکل درشتش هنوز کمتجربه و خام است. اما بیگمان چنین تجربهای برایش یگانه است. آخر کدام اسبی سوارش را در حال مطالعه حمل میکند و کدام سوارکاری برگرده اسب کتاب میخواند؟ حتم دارم که بعد از این خودش را اسبی فرهیخته و باهوش قلمداد خواهد کرد.
کتابها هم مثل زندگیها ناتمام هستند. همیشه حرف یا گِلهای ناگفته باقی میماند. برای همین گاه یک کتاب و یا فیلم را بارها میخوانم و میبینم تا هر بار حرفهای ناتمام و ناگفتهی بیشتری را از آن دریابم. معمولا این کار را در فواصل زمانی طولانی انجام میدهم اما این بار «سقوط» را در یک هفته سه بار خواندم. من ارتفاع را دوست دارم و سقوط را!
از آدمهای تک بعدی (یا به تعبیر هربرت مارکوزه «تک ساحتی») بیزارم. آدمهایی که فقط کتاب میخوانند، یا گروهی که فقط ورزش میکنند و یا آنها که کار یا پول برایشان همه چیز است. موجودات ناقصالخلقهای که از باغ رنگارنگ حیات فقط یک میوه را چشیدهاند و میشناسند.
مثلا برخی همکارانم در دانشگاه که زندگیشان خلاصه است در نوشتن گزارشهای شبه علمی، «پیپر»، مقاله و کتابهای آبکی. «اِسکروچهایِ علمی»... (چه عنوان اِغوا کنندهای! یادم باشد به آن پر وبال بیشتری بدهم). و شرمآورتر اینکه بعضا همین کار را هم به خوبی بلد نیستند و به هزار ریسمان آویزان میشوند تا گاوشان بزاید. ماهیگیرانی که از حوضچه پرورشِ ماهی صیادی میکنند. آنها هرگز لذت صیادی در رودخانه خروشان را درک نخواهند کرد.
من گمان میکنم تنها چیزی ارزش یادگرفتن دارد که بتواند به یک پرسش اساسی پاسخ دهد: آیا برای تحمل رنج زیستن کافیست؟ یا بهتر بگویم آیا مانع از آن میشود که به زندگی خود پایان دهی؟
چیزهای کمی از حفره تنگ این سئوال عبور میکنند. حتی آدمها را هم میتوان از دالان این پرسش دشوار عبور داد. آنوقت ممکن است از انبوه اطرافیانت تنها چند نفری باقی بمانند و ای بسا که عمیقا تنها شوی!
آدمهای چند ساحتی ممکن است تنها شوند اما هرگز درمانده نمیشوند. آنها هنر ترکیب وجوه مختلف زیستن را بلدند و همیشه چیزی در آستین دارند تا رشک دیگران را برانگیزند. همچون سرآشپزی توانا که مواد اولیه رنگارنگ، مِنویش را متنوع و مفصل کرده باشد.
از این حرفها بوی فروتنی به مشام نمیآید، چه باک! تواضع به آن شکل کلیشهایش، فضیلتِ درماندگان است. فضیلتی که بر خلاف مدعایش، بوی تَفرعُن و تکبر میدهد. بگذار از مجموعه فضایلت این یکی کم شود! هزینه سنگینش را هم بپرداز...
گرسنگی امانم را بریده. اسپریت مشغول چریدن است. من هم بروم سراغ بساط دمپخت! بی گمان «کَته» از جمله مواردی است که از آن پرسش بغرنج پیشگفته به سلامت عبور میکند... بوی زندگی میدهد!
https://t.me/MortezaNemati1
مرتضی نعمتی
«یک طرف زیباییست و طرف دیگر درهم شکستگان و پایمال شدگان! هرقدر هم که اینکار دشوار باشد من میخواهم به هر دو طرف وفادار باشم» (آلبرکامو)
شاید برای شما که این کلمات را میخوانید فرقی نداشته باشد که آنها را کجا نوشتهام. اما سایه سنگین یک بلوط پیر، این منبع سترگ الهام بخش، تجربهای متفاوت را برای من رقم میزند که تا روزهای متمادی میتوانم از الهام آن سیراب شوم. اینجا سکوتِ محض را گاهی صدای باد و گاه دعوای پرندهها بر هم میزند. و صدای مُمتد خَرمگسها که اسبم را خونآلود کردهاند و از رگهای اصلیاش مشغول آشامیدن هستند.
چند وقت است در حال و هوای کتاب «سقوط» به سر میبرم. در همین فضای ذهنی، راهی کوهستان شدم. معمولا از بیراهه میروم، برای همین گاهی اوقات تنها میشوم. هیچ جایی برای گلهکردن نیست. این سبک زندگی من است! بیگاه قدم در بیراهه گذاشتن! وقتی که امتحانش کنی میدانی از چه چیز سخن میگویم.
جای شگفتی نیست اگر برخی عباراتم شبیه به کتاب کامو شده است. من کتابها را نمیخوانم، آنها را زندگی میکنم. نه در خیال که روی زمین و پای در خاک آنها را زندگی میکنم. اصلا کتابی را که نتوان زندگیش کرد، به درد خواندن نمیخورد. برای همین کتابهای صوتی را ترجیح میدهم. چون میتوانی آنها را در مکانهای غیر معمول گوش کنی و به شکلی شگفتانگیز با تمام وجودت درکشان کنی.
مثلا سوار بر اسب در جادهای بی انتها!
وضعیتی که حتی اسب نوزینِ من «اِسپریت» را هم گیج کرده است.
این اسب از بچگی پیش خودم بزرگ شده و با وجود هیکل درشتش هنوز کمتجربه و خام است. اما بیگمان چنین تجربهای برایش یگانه است. آخر کدام اسبی سوارش را در حال مطالعه حمل میکند و کدام سوارکاری برگرده اسب کتاب میخواند؟ حتم دارم که بعد از این خودش را اسبی فرهیخته و باهوش قلمداد خواهد کرد.
کتابها هم مثل زندگیها ناتمام هستند. همیشه حرف یا گِلهای ناگفته باقی میماند. برای همین گاه یک کتاب و یا فیلم را بارها میخوانم و میبینم تا هر بار حرفهای ناتمام و ناگفتهی بیشتری را از آن دریابم. معمولا این کار را در فواصل زمانی طولانی انجام میدهم اما این بار «سقوط» را در یک هفته سه بار خواندم. من ارتفاع را دوست دارم و سقوط را!
از آدمهای تک بعدی (یا به تعبیر هربرت مارکوزه «تک ساحتی») بیزارم. آدمهایی که فقط کتاب میخوانند، یا گروهی که فقط ورزش میکنند و یا آنها که کار یا پول برایشان همه چیز است. موجودات ناقصالخلقهای که از باغ رنگارنگ حیات فقط یک میوه را چشیدهاند و میشناسند.
مثلا برخی همکارانم در دانشگاه که زندگیشان خلاصه است در نوشتن گزارشهای شبه علمی، «پیپر»، مقاله و کتابهای آبکی. «اِسکروچهایِ علمی»... (چه عنوان اِغوا کنندهای! یادم باشد به آن پر وبال بیشتری بدهم). و شرمآورتر اینکه بعضا همین کار را هم به خوبی بلد نیستند و به هزار ریسمان آویزان میشوند تا گاوشان بزاید. ماهیگیرانی که از حوضچه پرورشِ ماهی صیادی میکنند. آنها هرگز لذت صیادی در رودخانه خروشان را درک نخواهند کرد.
من گمان میکنم تنها چیزی ارزش یادگرفتن دارد که بتواند به یک پرسش اساسی پاسخ دهد: آیا برای تحمل رنج زیستن کافیست؟ یا بهتر بگویم آیا مانع از آن میشود که به زندگی خود پایان دهی؟
چیزهای کمی از حفره تنگ این سئوال عبور میکنند. حتی آدمها را هم میتوان از دالان این پرسش دشوار عبور داد. آنوقت ممکن است از انبوه اطرافیانت تنها چند نفری باقی بمانند و ای بسا که عمیقا تنها شوی!
آدمهای چند ساحتی ممکن است تنها شوند اما هرگز درمانده نمیشوند. آنها هنر ترکیب وجوه مختلف زیستن را بلدند و همیشه چیزی در آستین دارند تا رشک دیگران را برانگیزند. همچون سرآشپزی توانا که مواد اولیه رنگارنگ، مِنویش را متنوع و مفصل کرده باشد.
از این حرفها بوی فروتنی به مشام نمیآید، چه باک! تواضع به آن شکل کلیشهایش، فضیلتِ درماندگان است. فضیلتی که بر خلاف مدعایش، بوی تَفرعُن و تکبر میدهد. بگذار از مجموعه فضایلت این یکی کم شود! هزینه سنگینش را هم بپرداز...
گرسنگی امانم را بریده. اسپریت مشغول چریدن است. من هم بروم سراغ بساط دمپخت! بی گمان «کَته» از جمله مواردی است که از آن پرسش بغرنج پیشگفته به سلامت عبور میکند... بوی زندگی میدهد!
https://t.me/MortezaNemati1