«جلال» داخل چادر خوابیده و گاهی میگوید: «دکتر بیرون سردت میشود، بیا داخل...». من اما خوابیدن داخل چادر را فقط به وقت بارندگی دوست دارم. لَم دادن کنار آتش در دل «کبیرکوه» و تماشای آسمان پرستاره چیزی دیگریست.
اینجا در خطالراس کبیرکوه درختان بلوط سربهسر هم میگذارند و باد کمی بالاتر از محل اطراق ما میوزد. زیر این آسمان نیمهابری چقدر کلمات در دسترس هستند! مثل پرندهای که از حملهی ملخها گیج شده باشد، پُر از کلمه شدهام و نمیدانم باید کدامشان را شکار کنم.
ابرهای پاییزی هم شوخیشان گرفته! گاهی میآیند چند قطره آب گلآلود و لزج روی سر و صورتمان میریزند و میروند. درست مثل گنجشکها که فضله شبانهشان را روی ماشینهای پارک شده میپاشند. آنقدر هست که بوی خاک را از زمین بلند کند و حس کنیم که پاییز آمده است.
من در سوختن هیزم کمی خسیسام. امشب اما دوست دارم این کُندهی پیرِ پوسیده را که اینجا کف دره افتاده «هیمه» کنم و در پناه گرمایش حسابی لَم بدهم. گاهی چیزهای پوسیده و کهنه فقط به درد سوختن میخورند! کندهی پیر خیلی سریع شعله ور شد و آتش از سوراخهایش بیرون زد.
طرفدارانِ تندرو محیط زیست ممکن است خوششان نیاید، اما ما هم به عنوان بخشی از اکوسیستم حق داریم که «به قدر نیازمان» از آن برداشت کنیم. بحث بر سر کیفیت و مقدار برداشت است. از آن روزها که برای دانشجویان «مبانی محیط زیست» درس میدادم تا حالا که برای سوختن این کندهی پوسیده با خودم کلنجار میروم، روزهای زیادی گذشته است...
باد گاهی تندتر میوزد و کندهی پیر که حالا شبیه یک چلچراغ شده را شعلهورتر میکند. این «پیرمرد» آنقدر زیبا میسوزد که دلم نمیآید از تماشایش دست بردارم.
جلال دوباره گفت: «دکتر بیا داخل آن بیرون عقرب داره...»
در کوهستان شب دیر میگذرد. من و جلال آنقدر از خاطرات کودکی و مدرسه برای هم تعریف کردیم که میترسم برای شبمانیهای بعدی چیزی برای گفتن باقی نماند. اما همیشه حرفهای هست که هنگام خوردن پیتزا در دل جنگل بشود زد. آره پیتزا!
از اولین باری که تلاش کردم در کوه پیتزا بپزم تا حالا که این پیتزای حرفهای را اینجا پختم راه درازی طی شد. بگذارید فروتنی را کنار بگذارم و بگویم برای خودش یک شاهکار است. همه چیز به طراحی این «فِر ذغالی» مربوط است که دیروز ساختم. وقتی آنرا از کولهام بیرون کشیدم، جلال به شوخی گفت: «میخواهی روی من تستش کنی؟!» خندیدم و گفتم: نگران نباش «کِتوشه دارم! یعنی همه محاسباتم روی کاغذ درست است...!». دوباره خندیدیم.
همه چیز عالی پیش رفت. بعد از ضیافت پیتزا با روغن محلی و شیرهی «هیزه»ی جلال دِسِرمان «چِزنَک» بود. شبمان کامل شد.
حالاکه دارم این جملات را مینویسم جلال داخل چادر خوابیده و کندهی پیر هم این بیرون هنوز سخاوتمندانه گرمایش را به من میدهد.
ساعت حدود پنج صبح است. در برنامههای شبمانی دو یا سه ساعت بیشتر نمیخوابم. همیشه برای خوابیدن وقت هست. برای بیداری اما گاهی وقت کم میآید...!
https://t.me/MortezaNemati1
https://www.instagram.com/p/CyVLZJ6r1YX/?igshid=MzRlODBiNWFlZA==
اینجا در خطالراس کبیرکوه درختان بلوط سربهسر هم میگذارند و باد کمی بالاتر از محل اطراق ما میوزد. زیر این آسمان نیمهابری چقدر کلمات در دسترس هستند! مثل پرندهای که از حملهی ملخها گیج شده باشد، پُر از کلمه شدهام و نمیدانم باید کدامشان را شکار کنم.
ابرهای پاییزی هم شوخیشان گرفته! گاهی میآیند چند قطره آب گلآلود و لزج روی سر و صورتمان میریزند و میروند. درست مثل گنجشکها که فضله شبانهشان را روی ماشینهای پارک شده میپاشند. آنقدر هست که بوی خاک را از زمین بلند کند و حس کنیم که پاییز آمده است.
من در سوختن هیزم کمی خسیسام. امشب اما دوست دارم این کُندهی پیرِ پوسیده را که اینجا کف دره افتاده «هیمه» کنم و در پناه گرمایش حسابی لَم بدهم. گاهی چیزهای پوسیده و کهنه فقط به درد سوختن میخورند! کندهی پیر خیلی سریع شعله ور شد و آتش از سوراخهایش بیرون زد.
طرفدارانِ تندرو محیط زیست ممکن است خوششان نیاید، اما ما هم به عنوان بخشی از اکوسیستم حق داریم که «به قدر نیازمان» از آن برداشت کنیم. بحث بر سر کیفیت و مقدار برداشت است. از آن روزها که برای دانشجویان «مبانی محیط زیست» درس میدادم تا حالا که برای سوختن این کندهی پوسیده با خودم کلنجار میروم، روزهای زیادی گذشته است...
باد گاهی تندتر میوزد و کندهی پیر که حالا شبیه یک چلچراغ شده را شعلهورتر میکند. این «پیرمرد» آنقدر زیبا میسوزد که دلم نمیآید از تماشایش دست بردارم.
جلال دوباره گفت: «دکتر بیا داخل آن بیرون عقرب داره...»
در کوهستان شب دیر میگذرد. من و جلال آنقدر از خاطرات کودکی و مدرسه برای هم تعریف کردیم که میترسم برای شبمانیهای بعدی چیزی برای گفتن باقی نماند. اما همیشه حرفهای هست که هنگام خوردن پیتزا در دل جنگل بشود زد. آره پیتزا!
از اولین باری که تلاش کردم در کوه پیتزا بپزم تا حالا که این پیتزای حرفهای را اینجا پختم راه درازی طی شد. بگذارید فروتنی را کنار بگذارم و بگویم برای خودش یک شاهکار است. همه چیز به طراحی این «فِر ذغالی» مربوط است که دیروز ساختم. وقتی آنرا از کولهام بیرون کشیدم، جلال به شوخی گفت: «میخواهی روی من تستش کنی؟!» خندیدم و گفتم: نگران نباش «کِتوشه دارم! یعنی همه محاسباتم روی کاغذ درست است...!». دوباره خندیدیم.
همه چیز عالی پیش رفت. بعد از ضیافت پیتزا با روغن محلی و شیرهی «هیزه»ی جلال دِسِرمان «چِزنَک» بود. شبمان کامل شد.
حالاکه دارم این جملات را مینویسم جلال داخل چادر خوابیده و کندهی پیر هم این بیرون هنوز سخاوتمندانه گرمایش را به من میدهد.
ساعت حدود پنج صبح است. در برنامههای شبمانی دو یا سه ساعت بیشتر نمیخوابم. همیشه برای خوابیدن وقت هست. برای بیداری اما گاهی وقت کم میآید...!
https://t.me/MortezaNemati1
https://www.instagram.com/p/CyVLZJ6r1YX/?igshid=MzRlODBiNWFlZA==