مثل هممون خسته بود
اما دیگه قدرت تحمل نداشت ... نیاز بود کاسه پرشده وجودش رو خالی کنه.
رفت جلو آینه و ... ماسکش رو درآورد
حتی جرعت دیدن چشم های خودش رو هم نداشت
چون خودش میدونست چی در انتظارشه..
حتی اگه روزی صد بار به خودش و اطرافیانش میگفت خوبم ... حتی اگه هر روز شاد میبود و میخندید ... چشماش حقیقت وجودش رو به راحتی تو صورتش می کوبید . نفس عمیقی کشید ... به چشم هاش نگاه کرد
و ۱..۲...۳..۴......
قفسه سینه اش سنگین شد.
نفساش نامنظم شد.
ضربان بالا رفت.
دیدش تار شد.
بغض...
...قطره اشکی لجوج از میان مژه هاش به پایین لغزید، مطیع چشم هاش شد و بهشون اجازه باریدن داد ... تموم شد ... پلکهاشو رو هم گذاشت و نفسی لرزون کشید ... آروم شده بود ، لبخندی زد و ماسکش رو دوباره رو صورتش قرار داد و رفت ... رفت تا روزی که دوباره نیازمنده چشم هاش شود ...
اما دیگه قدرت تحمل نداشت ... نیاز بود کاسه پرشده وجودش رو خالی کنه.
رفت جلو آینه و ... ماسکش رو درآورد
حتی جرعت دیدن چشم های خودش رو هم نداشت
چون خودش میدونست چی در انتظارشه..
حتی اگه روزی صد بار به خودش و اطرافیانش میگفت خوبم ... حتی اگه هر روز شاد میبود و میخندید ... چشماش حقیقت وجودش رو به راحتی تو صورتش می کوبید . نفس عمیقی کشید ... به چشم هاش نگاه کرد
و ۱..۲...۳..۴......
قفسه سینه اش سنگین شد.
نفساش نامنظم شد.
ضربان بالا رفت.
دیدش تار شد.
بغض...
...قطره اشکی لجوج از میان مژه هاش به پایین لغزید، مطیع چشم هاش شد و بهشون اجازه باریدن داد ... تموم شد ... پلکهاشو رو هم گذاشت و نفسی لرزون کشید ... آروم شده بود ، لبخندی زد و ماسکش رو دوباره رو صورتش قرار داد و رفت ... رفت تا روزی که دوباره نیازمنده چشم هاش شود ...