-فکر نمیکنم مشکل تو ترس از صحنه بود یا ترس از عروسی.فکر میکنم مشکل تو ترس از زندگی بود.
این حرف او را رنجاند.این کلمات تمام انرژی اورا گرفتند.
نورا با صدایی که به وضوح میلرزید مقابله به مثل کرد و گفت: و فکر میکنم مشکل تو،سرزنش کردن دیگران بخاطر زندگی گند خودته.
راوی طوری سرش را تکان داد که انگار سیلی خورده باشد. چیز عجیبی نبود هر دو واقعیت هارا بیان کرده بودند.
این حرف او را رنجاند.این کلمات تمام انرژی اورا گرفتند.
نورا با صدایی که به وضوح میلرزید مقابله به مثل کرد و گفت: و فکر میکنم مشکل تو،سرزنش کردن دیگران بخاطر زندگی گند خودته.
راوی طوری سرش را تکان داد که انگار سیلی خورده باشد. چیز عجیبی نبود هر دو واقعیت هارا بیان کرده بودند.