مرد گفت: «با ماشین خودمون میریم سفر.»
زن گفت: «من عاشق شمالم.»
مرد گفت: «جنوبم گزینۀ بدی نیست.»
زن گفت: «یه بار بریم شمال، یه بار جنوب.»
مرد لبخند زد و پیشنهاد زن را پذیرفت. سوار شدند و حرکت کردند. از شمال به جنوب. از جنوب به شمال چرخیدند.
زن گفت: «عزیزم بسه دیگه. سرگیجه گرفتیم.»
از ماشین رویا پیاده شدند. مرد خودکار را برداشت. حساب کرد. تا دو سال دیگر قسط و بدهکاری داشتند.
#داستانک
#سرگیجه
#محبوبه_چریکی✍
@Qalamsaramagazine ✍📖
┄══❈๑🦋๑❈══┄
زن گفت: «من عاشق شمالم.»
مرد گفت: «جنوبم گزینۀ بدی نیست.»
زن گفت: «یه بار بریم شمال، یه بار جنوب.»
مرد لبخند زد و پیشنهاد زن را پذیرفت. سوار شدند و حرکت کردند. از شمال به جنوب. از جنوب به شمال چرخیدند.
زن گفت: «عزیزم بسه دیگه. سرگیجه گرفتیم.»
از ماشین رویا پیاده شدند. مرد خودکار را برداشت. حساب کرد. تا دو سال دیگر قسط و بدهکاری داشتند.
#داستانک
#سرگیجه
#محبوبه_چریکی✍
@Qalamsaramagazine ✍📖
┄══❈๑🦋๑❈══┄