𝘕𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘣𝘭𝘢𝘤𝘬 dan repost
-قبلا می خواستی بمیری،اما دیگه نمی خوای.
نورا متوجه شد خانم الم تا حد زیادی به درک یک نکته نزدیک شده،اما نه تمام آن.
+خب،هنوز هم فکر می کنم زندگی واقعی م ارزش زنده موندن نداره. در واقع تجربه ای که الان داشتم هم همین نتیجه گیری رو بهم اثبات کرد.
خانم الم سر تکان داد:من فکر می کنم واقعا به این حرفت عقیده نداری.
+چرا دارم،وگرنه این طوری نمی گفتم که.
-نه.کتاب حسرت ها داره سبک تر میشه.حالا دیگه خیلی جاهاش سفیده...به نظر می رسه تمام زندگی ت داشتی حرف هایی رو می زدی که واقعا بهشون عقیده نداشتی.این یکی از موانع توعه.
+موانع؟
-اره.خیلی مانع تو سرت داری.نمی ذارن حقیقت را ببینی.
+حقیقت چی؟
-حقیقت وجودی خودت.دیگه واقعا باید تلاشت رو بیشتر کنی تا حقیقت رو ببینی،چون مهمه.
+فکر می کردم بی نهایت زندگی دارم کع می تونم بینشون انتخاب کنم.
-باید زندگی ای رو انتخاب کنی که توش در شاد ترین حالتی، وگرنه خیلی زود دیگه قدرت انتخابی نخواهی داشت.
+با یکی آشنا شده م که خیلی وقته داره این کارو می کنه و هنوز زندگی ای رو پیدا نکرده که ازش خوشش بیاد...
کتابخانه نیمه شب صفحه196
@Rimencepetrichor
نورا متوجه شد خانم الم تا حد زیادی به درک یک نکته نزدیک شده،اما نه تمام آن.
+خب،هنوز هم فکر می کنم زندگی واقعی م ارزش زنده موندن نداره. در واقع تجربه ای که الان داشتم هم همین نتیجه گیری رو بهم اثبات کرد.
خانم الم سر تکان داد:من فکر می کنم واقعا به این حرفت عقیده نداری.
+چرا دارم،وگرنه این طوری نمی گفتم که.
-نه.کتاب حسرت ها داره سبک تر میشه.حالا دیگه خیلی جاهاش سفیده...به نظر می رسه تمام زندگی ت داشتی حرف هایی رو می زدی که واقعا بهشون عقیده نداشتی.این یکی از موانع توعه.
+موانع؟
-اره.خیلی مانع تو سرت داری.نمی ذارن حقیقت را ببینی.
+حقیقت چی؟
-حقیقت وجودی خودت.دیگه واقعا باید تلاشت رو بیشتر کنی تا حقیقت رو ببینی،چون مهمه.
+فکر می کردم بی نهایت زندگی دارم کع می تونم بینشون انتخاب کنم.
-باید زندگی ای رو انتخاب کنی که توش در شاد ترین حالتی، وگرنه خیلی زود دیگه قدرت انتخابی نخواهی داشت.
+با یکی آشنا شده م که خیلی وقته داره این کارو می کنه و هنوز زندگی ای رو پیدا نکرده که ازش خوشش بیاد...
کتابخانه نیمه شب صفحه196
@Rimencepetrichor