خداحافظی همیشه سخته اما این یکی با بقیه خداحافظی ها فرق داشت.دل کندن از گندم کار آسونی نبود.خیلی سخته کسی که تمام زندگیته رو بذاری بری به امید بهبود اوضاع و برگشتن.بری که امید داشتنشو زنده کنی!
لحظه های آخر هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد.گندم از استرس دائما با دکمه مانتوش بازی میکرد و منم از ترس ترکیدن بغضم به آسفالت کف زمین خیره شده بودم و لبمو گاز میگرفتم که یه دفعه زد زیر گریه.با اشک های گندم،سد چشمای منم شکست و اشک روی گونه هام جاری شد.
دستاش که از ترس می لرزیدن رو تو دست گرفتم و گفتم:به خدا زود میاد گندم.میرم اونجا کار میکنم سه چهار ماهه خرج عقد و عروسیمون در میاد،یه خونه جمع و جورم میتونیم اجاره کنیم.به خدا با این یه قرون دو زار حقوق اینجا تا ده سال دیگم بابات تو رو نمیده بهم.
گریش شدید تر شد و مثل کسی که هیچ پناهی نداره منو تو آغوش گرفت.مثل کسایی که قراره برای آخرین بار معشوقشونو ببینن!
هق هق کنان گفت ((امیرعلی نکنه...نکنه..))
نذاشتم حرفشو ادامه بده.میدونستم چی میخواد بگه.چند وقت پیش شنیده بود که چند تا ایرانی توی دریا غرق شده بودن.خودمم می ترسیدم اما راه دیگه ای نبود.با اعتماد به نفسی دروغی بهش گفتم ((عه دیوونه شدی تو؟خیر سرم شش سال غریق نجات بودما.بعدشم توکل کن به خدا.این آدم پرونه کارش درسته.مگه یادت نی صادقو؟ صادق رو این رد کرد.حالا اگه بدونی صادق کفترباز چه وضعی بهم زده!ماشین،خونه،همه چی داره.توکل به خدا.فقط گندم...))
نتونستم بقیشو بگم.فکرشم ترسناک بود برام.دیوونم میکرد.خیلی جلو خودمو گرفتم که نبینه اشکامو اما نشد
گفت(( جان گندم بگو))
زل زدم به چشماش.هوای جنگل چشماش بدجور ابری بود.انقد گریه کرده بود زیر چشماش گود افتاده بود.از جیب لباسم دستمال دراوردم و اشکاشو پاک کردم.
دلمو به دریا زدم و گفتم(( گندم جان اگه اون بچه پولداره باز اومد سراغت وا ندیا.وایسیا.به خدا زود میام.نذاری بابات مجبورت کنه ها.گندم نرم بیام ببینم....))
محکم زد تو گوشم و با حالت قهر ازم دور شد.
گفتم(( ببخشید غلط کردم گوه خوردم اصلا خوبه؟))
برگشت سمت من.عصبانیتو میشد تو تک تک نقاط صورتش دید.نفساش از حرص بریده بریده شده بود.یقمو گرفت و گفت(( دیوونه احمق تو تمام منی لامصب من بی تو هیچم میفهمی؟هیچ.....))
و بعد برگشت و به راهش ادامه داد.
دیگه دنبالش نرفتم.دوست نداشتم کلمه خداحافظی رو به زبون بیارم.خداحافظی برای کسیه که قراره دور باشه.اما گندم هرجا میرفتم همینجا بود.درست گوشه ی دلم.فقط وایسادم سر جام و دور شدنشو تماشا کردم.هر یه قدمی که برمیداشت ترسم هزار برابر میشد.امیدم رنگ می باخت.
آخراش دیگه تار میدیدمش.اشک جلو چشممو گرفته بود.و اونقدر دور شد که دیگه دیده نمیشد.تو این دو سال که نامزدیم،هیچوقت انقدر تنهایی رو حس نکرده بودم...
تلفنمو از جیبم دراوردم و شماره آدم پرون رو گفتم.
((سلام.ممد اقا؟....چاکریم......پول تا فردا ردیفه.....اره اوکیش میکنم......باشه.پس من فردا شمارو می بینم......قربونت.خدافظ))
......
#محم_مد
#محمدرضا_احمدی
#زندگی_از_دریچه_صندوق_عقب
#قسمت_اول
@Rozhayerafte
لحظه های آخر هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد.گندم از استرس دائما با دکمه مانتوش بازی میکرد و منم از ترس ترکیدن بغضم به آسفالت کف زمین خیره شده بودم و لبمو گاز میگرفتم که یه دفعه زد زیر گریه.با اشک های گندم،سد چشمای منم شکست و اشک روی گونه هام جاری شد.
دستاش که از ترس می لرزیدن رو تو دست گرفتم و گفتم:به خدا زود میاد گندم.میرم اونجا کار میکنم سه چهار ماهه خرج عقد و عروسیمون در میاد،یه خونه جمع و جورم میتونیم اجاره کنیم.به خدا با این یه قرون دو زار حقوق اینجا تا ده سال دیگم بابات تو رو نمیده بهم.
گریش شدید تر شد و مثل کسی که هیچ پناهی نداره منو تو آغوش گرفت.مثل کسایی که قراره برای آخرین بار معشوقشونو ببینن!
هق هق کنان گفت ((امیرعلی نکنه...نکنه..))
نذاشتم حرفشو ادامه بده.میدونستم چی میخواد بگه.چند وقت پیش شنیده بود که چند تا ایرانی توی دریا غرق شده بودن.خودمم می ترسیدم اما راه دیگه ای نبود.با اعتماد به نفسی دروغی بهش گفتم ((عه دیوونه شدی تو؟خیر سرم شش سال غریق نجات بودما.بعدشم توکل کن به خدا.این آدم پرونه کارش درسته.مگه یادت نی صادقو؟ صادق رو این رد کرد.حالا اگه بدونی صادق کفترباز چه وضعی بهم زده!ماشین،خونه،همه چی داره.توکل به خدا.فقط گندم...))
نتونستم بقیشو بگم.فکرشم ترسناک بود برام.دیوونم میکرد.خیلی جلو خودمو گرفتم که نبینه اشکامو اما نشد
گفت(( جان گندم بگو))
زل زدم به چشماش.هوای جنگل چشماش بدجور ابری بود.انقد گریه کرده بود زیر چشماش گود افتاده بود.از جیب لباسم دستمال دراوردم و اشکاشو پاک کردم.
دلمو به دریا زدم و گفتم(( گندم جان اگه اون بچه پولداره باز اومد سراغت وا ندیا.وایسیا.به خدا زود میام.نذاری بابات مجبورت کنه ها.گندم نرم بیام ببینم....))
محکم زد تو گوشم و با حالت قهر ازم دور شد.
گفتم(( ببخشید غلط کردم گوه خوردم اصلا خوبه؟))
برگشت سمت من.عصبانیتو میشد تو تک تک نقاط صورتش دید.نفساش از حرص بریده بریده شده بود.یقمو گرفت و گفت(( دیوونه احمق تو تمام منی لامصب من بی تو هیچم میفهمی؟هیچ.....))
و بعد برگشت و به راهش ادامه داد.
دیگه دنبالش نرفتم.دوست نداشتم کلمه خداحافظی رو به زبون بیارم.خداحافظی برای کسیه که قراره دور باشه.اما گندم هرجا میرفتم همینجا بود.درست گوشه ی دلم.فقط وایسادم سر جام و دور شدنشو تماشا کردم.هر یه قدمی که برمیداشت ترسم هزار برابر میشد.امیدم رنگ می باخت.
آخراش دیگه تار میدیدمش.اشک جلو چشممو گرفته بود.و اونقدر دور شد که دیگه دیده نمیشد.تو این دو سال که نامزدیم،هیچوقت انقدر تنهایی رو حس نکرده بودم...
تلفنمو از جیبم دراوردم و شماره آدم پرون رو گفتم.
((سلام.ممد اقا؟....چاکریم......پول تا فردا ردیفه.....اره اوکیش میکنم......باشه.پس من فردا شمارو می بینم......قربونت.خدافظ))
......
#محم_مد
#محمدرضا_احمدی
#زندگی_از_دریچه_صندوق_عقب
#قسمت_اول
@Rozhayerafte