🏰داستان وحشت سرا و روح خبیث
✍🏻نویسنده:صبا صدر
#قسمت چهارم
دیگر داشتم سکته می کردم. وقتی راجو خواب بود پس اینکه نزد پنجره بود و مرا صدا زد کی بود؟
به سلطان و ندا گفتم هرچه زودتر باید از اینجا برویم من خیلی می ترسم.
اما سلطان گفت تا هوا روشن نشود نمی توانیم جایی برویم.
سلطان: دخترا خیلی می ترسیدند اما چاره جز ماندن نداشتیم تقریبا هشت ساعتی از بودن ما درین ویلا می گذشت اما با کمال ناباوری اصلا تغییری به وضعیت هوا مشاهده نمی شد
انگار در نیمه شب قرار داشتیم، همه ما بیدار بودیم ازشدت ترس خواب به چشمان مان نمی آمد،
هر یکی ما صدا های می شنیدیم،
اما من برای اینکه دخترا نترسند می گفتم چیزی نیست.
به یکباره گی بوی گنده ای به مشام ما رسید انگار بوی خون بود،
حالمان را به هم می زد،
سرچشمه این بو کجا بود؟ بلند شدیم تا هرچه است دور بیندازیم، بوی گندیده از منزل بالا می آمد
در منزل بالا اتاقی وجود داشت که درش بسته بود، اما مطمئن شدیم که بوی گندیده از همان اتاق می اید، صد دل را یکی کرده دروازه را باز کردم صدای چلیپ چلیپ دهن می آمد،
گویا کسی چیزی می خورد، نگاه کردم تخت خوابی وسط اتاق قرار داشت، که غرق در خون بود، همه ما ترسیدیم نگاهم به سقف خورد که سر بریده ای یک گاو آویزان است که دهانش تکان می خورد اما ازش خون می چکد چشمان گاو باز است چیزی می خورد
اما فقط سر بریده بدون تنه آویزان است،
دیگر داشتیم سکته می کردیم در را به شدت بستیم و با عجله خودرا به پایان رساندیم، به سوی دروازه حرکت کردیم اما دروازه از بیرون قفل بود به سوی هر پنجره ای که می دویدیم پنجره به روی ما بند می شد،
صدای خنده های دختری شنیده می شد که انگار بالای ما می خندد، دخترا از ترس به گریه افتاده بودن هیچ راه فراری نداشتیم مبایل ها هم آنتن نمی داد .
همه خود را گوشه یی مچاله کردیم تا آسیبی برایما نرسد،
بعد از مدتی حس گرسنگی شدید برای همه ما دست داد،
بکس ندا پر از خوراکه ها بود نشستیم و نوش جان کردیم،
ریشما گفت من باید برم دستشویی...
ادامه فردا شب ❤️🔥
✍🏻نویسنده:صبا صدر
#قسمت چهارم
دیگر داشتم سکته می کردم. وقتی راجو خواب بود پس اینکه نزد پنجره بود و مرا صدا زد کی بود؟
به سلطان و ندا گفتم هرچه زودتر باید از اینجا برویم من خیلی می ترسم.
اما سلطان گفت تا هوا روشن نشود نمی توانیم جایی برویم.
سلطان: دخترا خیلی می ترسیدند اما چاره جز ماندن نداشتیم تقریبا هشت ساعتی از بودن ما درین ویلا می گذشت اما با کمال ناباوری اصلا تغییری به وضعیت هوا مشاهده نمی شد
انگار در نیمه شب قرار داشتیم، همه ما بیدار بودیم ازشدت ترس خواب به چشمان مان نمی آمد،
هر یکی ما صدا های می شنیدیم،
اما من برای اینکه دخترا نترسند می گفتم چیزی نیست.
به یکباره گی بوی گنده ای به مشام ما رسید انگار بوی خون بود،
حالمان را به هم می زد،
سرچشمه این بو کجا بود؟ بلند شدیم تا هرچه است دور بیندازیم، بوی گندیده از منزل بالا می آمد
در منزل بالا اتاقی وجود داشت که درش بسته بود، اما مطمئن شدیم که بوی گندیده از همان اتاق می اید، صد دل را یکی کرده دروازه را باز کردم صدای چلیپ چلیپ دهن می آمد،
گویا کسی چیزی می خورد، نگاه کردم تخت خوابی وسط اتاق قرار داشت، که غرق در خون بود، همه ما ترسیدیم نگاهم به سقف خورد که سر بریده ای یک گاو آویزان است که دهانش تکان می خورد اما ازش خون می چکد چشمان گاو باز است چیزی می خورد
اما فقط سر بریده بدون تنه آویزان است،
دیگر داشتیم سکته می کردیم در را به شدت بستیم و با عجله خودرا به پایان رساندیم، به سوی دروازه حرکت کردیم اما دروازه از بیرون قفل بود به سوی هر پنجره ای که می دویدیم پنجره به روی ما بند می شد،
صدای خنده های دختری شنیده می شد که انگار بالای ما می خندد، دخترا از ترس به گریه افتاده بودن هیچ راه فراری نداشتیم مبایل ها هم آنتن نمی داد .
همه خود را گوشه یی مچاله کردیم تا آسیبی برایما نرسد،
بعد از مدتی حس گرسنگی شدید برای همه ما دست داد،
بکس ندا پر از خوراکه ها بود نشستیم و نوش جان کردیم،
ریشما گفت من باید برم دستشویی...
ادامه فردا شب ❤️🔥