گفت تا وقتی که نبود، هیچ کسی توی این شهر شبیهش نبود، از وقتی هم که رفته، همهی مردم این شهر شبیهش شدن، گاهی فکر میکنم که نرفته توی همهی مردم داره زندگی میکنه هنوز، فقط اینجا نیستش دیگه، که با لبای یکی بهم لبخند میزنه، با چشمای یکی برام ناز میکنه، با موهای یکی تاب میخوره توی هوا، با نشستن یکی توی ایستگاه اتوبوس منتظرمه، با دستای یکی برام دست تکون میده و با رفتن یکی بهم پشت کرده و میره، انگار که همزمان همهی خاطراتش پخش شدن توی دنیاهای موازی مماس شده به هم و با هم اتفاق میوفتن، ما هم موندیم اون وسط میدون، لم داده توی چمنای تازه آب خوردهی تب دار، این همه نبودنت رو نگاه میکنیم فقط