جزئیات کم کم ناپدید میشوند. با ناامیدی به انها چنگ می اندازم. یه لحظه طول میکشد تا متوجه شوم که من هم با همان گرسنگی دارم او را میبوسم. چاقوی داخل کمربندش را حس میکنم که با پوستم کشیده میشود، و به خودم میلرزم. اینجا خیلی گرم است، صورتم بیش از حد داغ شده است.
اون اولین نفریست که خودش را عقب میکشد. در سکوتی پر از سردرگمی به یکدیگر خیره میشویم، و هیچکداممان نمیداند چطور شد که این اتفاق افتاد.
اون اولین نفریست که خودش را عقب میکشد. در سکوتی پر از سردرگمی به یکدیگر خیره میشویم، و هیچکداممان نمیداند چطور شد که این اتفاق افتاد.