ترقی معکوسساعت چهار صبح. هفته آخر دیماه. بالاخره رومئو و جولیت شکسپیر رو تموم کردی. تکه برفهای یخی با باد کوبیده میشن به پنجرههای بلند کتابخونه. لیوان قهوهت رو برمیداری و چراغ مطالعه رو خاموش میکنی. گمان میکنی پلههایی که هر روز بالا پایین میری رو کامل حفظی پس میخوام با تاریکی شب روشون قدم بزاری. فکر کنم فراموش کردی گیره فرش پلهها شل شده و فرش زیر پات لیز میخوره، درسته؟
برف تا زانو بالا اومده و نرگسهای گلخونهای تنها چیزی بود که میشد پیدا کرد.
از اعضای خانوادت تا کسایی که چندسال پیش بهشون یه جلد کتاب هدیه کردی بودی دورت جمع شدن.
صدای گریه کر کننده بعضیا باعث میشه بعضیا چشاشونو رو هم فشار بدن تا شاید کمتر ببینن و بشنون.
بعد حدود سی دقیقه تو سرمای دیماه ددحالی که ملحفهای از نرگس سفید روت پهن شده؛ از همه دعوت میشه تا تو خونه پدر و مادرت پذیرایی بشه. چای و شیرینی. عجیبه. هم برای عذا چای و شیرینی صرف میکنیم هم شادی.