کاش نیازی به مردم نداشتم! هرچه فکر میکنم، میبینم که ارتباط با مردم جز خراش دادن روح و ذهنم هیچ سودی برایم ندارد. اما هربار سعی میکنم خودم را به کناری بکشم و از آنها دوری کنم، باز هم ذات انسانیام مانند پروانهای که به سمت شمع پر بکشد، من را به سوی اجتماع میکشاند و بار دیگر در آتششان میسوزم. به جد میتوانم ادعا کنم که اگر میتوانستم این بخش از وجودم را در جایی دور از دسترس محبوس کنم و تنها با کتابهایم به کوهی یا جنگلی بکر بگریزم، تحمل این زندگی که به آن محکوم هستم برایم راحتتر میشد.