𝁚 𝜋𝑒𝑟 dan repost
┄ نقلِ قـولي از پائیـز ☆ .
"انسانها از بدو تولد به از دست دادن عادت کرده بودند، شاید برای همان است که به راحتی از همـه چیز دست میکشند. تاریخِ دقیقش را به یاد نمیآورم، نمیدانم! اما احساس میکنم از آن روز هزاران سال گذشته است. هنگامی که دو آدمیزاد که عاشق یکدیگرند را تکیه زده به تنهی یکی از درختانم در حال بوسیدن یکدیگر دیدم. آنها طوری یکدیگر را میبوسیدند که گویی قصد یکی شدن هم را دارند. چشمانشان با برقِ خاصي میدرخشید. جنسیت آنان را دقیق به خاطر ندارم اما چیزی که در آنان مشخص بود، عشق به یکدیگرشان بود. هر روز موقع غروب خورشید آنان را میدیدم که دست در دست یکدیگر در این پیادهرو قدم میزنند. آن یکی مزه میپراند و دیگری از ته دل قهقه میزد. یکی غرق در صدای یار میشد، آن دیگری غرق نگاهِ معشوقش میشد. شاید ندانی دخترکم! اما من با حضور آنان پائیز شدم؛ من از خجالتِ بوسههای پنهانی آنان سرخ و نارنج شدم. پائیز از وجود آنان مملو از عشق و زندگی است. اما یک روز! یک روز سرد، معشوقهام زمستان، خبر رساند که آن دو را در حال وداع دیده است؛ میگفت وداع آنان آسان نبود! آنان دیگر به یکدیگر لبخند نمیزدند و دستانِ سرد یکدیگر را نمیگرفتند. در دست یکی از آنان گل بود و در دستِ دیگری مشتی خاک. یکی از آنان چهرهاش سرد و سرخ شده بود. دیگری چهرهاش پژمرده و سفید رنگ. معشوق زانو زده بود و در حالی که اشک از چشمانِ سرخش فرو می ریخت، همراه با بغضی در گلو به سخن آمد: رسمِ دلداری را از که آموختی دلدار؟ مرحبا بر او باد که خو رسم میداری دلدار.
نسیم وزید و گلبرگی از گلهای سرخ رز کنده شد و بر روی سنگِ قبرِ یار غلتید و غلتید تا به معشوق رسید."
نیلا همـانطور که درختان، شاخههایش را در لا به لای موهایـش فرو میبردند، سخنان پائـز را که سالهـا در میانِ برگانـش دفع کرده بود، گوش میداد.
"انسانها از بدو تولد به از دست دادن عادت کرده بودند، شاید برای همان است که به راحتی از همـه چیز دست میکشند. تاریخِ دقیقش را به یاد نمیآورم، نمیدانم! اما احساس میکنم از آن روز هزاران سال گذشته است. هنگامی که دو آدمیزاد که عاشق یکدیگرند را تکیه زده به تنهی یکی از درختانم در حال بوسیدن یکدیگر دیدم. آنها طوری یکدیگر را میبوسیدند که گویی قصد یکی شدن هم را دارند. چشمانشان با برقِ خاصي میدرخشید. جنسیت آنان را دقیق به خاطر ندارم اما چیزی که در آنان مشخص بود، عشق به یکدیگرشان بود. هر روز موقع غروب خورشید آنان را میدیدم که دست در دست یکدیگر در این پیادهرو قدم میزنند. آن یکی مزه میپراند و دیگری از ته دل قهقه میزد. یکی غرق در صدای یار میشد، آن دیگری غرق نگاهِ معشوقش میشد. شاید ندانی دخترکم! اما من با حضور آنان پائیز شدم؛ من از خجالتِ بوسههای پنهانی آنان سرخ و نارنج شدم. پائیز از وجود آنان مملو از عشق و زندگی است. اما یک روز! یک روز سرد، معشوقهام زمستان، خبر رساند که آن دو را در حال وداع دیده است؛ میگفت وداع آنان آسان نبود! آنان دیگر به یکدیگر لبخند نمیزدند و دستانِ سرد یکدیگر را نمیگرفتند. در دست یکی از آنان گل بود و در دستِ دیگری مشتی خاک. یکی از آنان چهرهاش سرد و سرخ شده بود. دیگری چهرهاش پژمرده و سفید رنگ. معشوق زانو زده بود و در حالی که اشک از چشمانِ سرخش فرو می ریخت، همراه با بغضی در گلو به سخن آمد: رسمِ دلداری را از که آموختی دلدار؟ مرحبا بر او باد که خو رسم میداری دلدار.
نسیم وزید و گلبرگی از گلهای سرخ رز کنده شد و بر روی سنگِ قبرِ یار غلتید و غلتید تا به معشوق رسید."