❦Zohre hajizade❦ (ضربه نهايي)


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


☆زهره حاجي زاده
نويسنده رمان هاي: پشتم باش (در دست چاپ )، به تو افتاد مسيرم(در دست چاپ )، پاييز عشق(رعنا)، ضربه نهايي، عطش

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


سوز سرما باعث می شود خودم را در آغوش بگیرم و کنارش چنپاتمه بزنم. دارد زمزمه می کند: "من نیازم تو رو هر روز دیدنه..."
اشک به چشمم نیش می زند:
_چرا این جوری می کنی حامی؟ چرا داری هر دومون رو اذیت می کنی؟
نیشخند می زند:
_این حالمو دوست دارم. این که تو رو دوسِت داشته باشم, دوست دارم.
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر می خورد:
_تو باید بری. خودت می گفتی خوشبختی تو اون ور دنیاست.
سرش ربات وار می چرخد:
_تو با من میای؟
لب می گزم:
_من نمی تونم. قرارمون تا همینجا بود. قرار بود تو بری حامی.
زمزمه می کند: " از لبت دوسِت دارم شنیدنه"
قلبم میان حال عجیبش فشرده می شود و لب هایم روی لب هایش می سوزد...
#بغض_عریان_زمستان🚫❌🚫
https://t.me/joinchat/AAAAAEIhROOs4KbDsfdw1A


‍ ‍ ‍ ‍ نگاهش مثل نگاه گرگی آماده ی حمله است اما صدایش رنگ التماس دارد که می گوید:
_یه چیزی بگو زن داداش. برو بهشون بگو ما نمی تونیم. بگو نمی تونی زن کسی بشی که ازت کوچیکتره. بگو نمی تونی زن پسری بشی که همین حالاشم زن صیغه ای داره و دنیاش با دنیای آقا و کبلایی متفاوته.
سرم می لرزد. نمی دانم چرا؟ انگار لرزش زبان و دست و چشمانم همه به سرم منتقل شده. گیج و مات... لال و بی حرف خیره اش می شوم. نگاهش عاصی می شود و می غرد:
_انگار خیلی خوشت اومده... مثل اینکه ناراضی هم نیستی... چرا ساکتی؟ چرا نمیگی نمی تونی زن من بشی؟ اصلا چرا برنمی گردی دِه؟
صدایش بم می شود و مشت دستانش مرا نشانه می گیرد:
_حاضری زن من بشی ولی برنگردی دِه؟ تو... توی لعنتی... حاضری زن من بشی که زن پنهونی دارم؟ نکنه از خدات بود! نکنه این چند سالی که زن بردارم بودی همه ی محبت هایی که فکر می کردم خواهرانه است از سر علاقه ت بود؟! برو اعتراض کن. برو مثل فاطمه جار و جنجال راه بنداز.
می داند زن این بی آبرویی ها نیستم اما مصرانه می گوید:
_برو تو روی آقا وایستا. من عقدت نمی کنم زن داداش.
روی زن داداش تاکید خاصی می کند:
_اگر هم بخوام به اجبار تو رو عقد کنم شوهر نمیشم برات. فکر شوهری باش که حداقل بتونه نیازتو رفع کنه.
نمی دانم آن همه لرزش چطور مهار می شود و انرژی حرکتی سرهایم به دستم منتقل می شود که بالا می آید و روی گونه اش می نشیند. کف دستم از شدت ضربه و ته ریش های یک دستش ذق ذق می کند. یاد حمام کردن خانم جون می افتم که با شرم و خجالت می گوید غسلش دهم که آقا هنوز هم دست از سرش برنداشته. نگاه جسورانه ام را به او می دوزم:
_تهش همه تون تخم و ترکه ی آقایین و فکر می کنین دنیا توی نیازهاتون خلاصه شده پسره ی احمق! فکر کردی من زن بچه ی بی فکری مثل تو میشم؟
صدای آقا از جایی پشت سرمان رعش به تن هر دوی ما می اندازد:
_اما میشی. خیلی زود!

https://t.me/joinchat/AAAAAEIhROOs4KbDsfdw1A

#ازدواج_اجباری_بابرادرشوهری_که_ازش_کوچکتره 🔞♨️
#ازدواجی_که_قراره_معمای_زندگی_یه_خونواده_رو_فاش_کنه⛔️🔞


#پست۷۴

نا نداشتم از جا بلند شوم. فقط جیغ می کشیدم و خواهش می کردم تمامش کنند. این قائله با آمدن چند نفر ختم شد...به خیر یا شرش را نمی دانم؛ آنچه که می دانستم، دیدن روی دیگری از وحید بود. آن مرد با صورتی پر از اخم با وساطت چند نفر از کنارمان رفت. ولی هنوز آتش خشم وحید، #شعله می کشید.
هق هق کنان نگاهش کردم. ترسیده از چهره ی خشن و برافروخته اش، آرام لب زدم:
_اون فقط داشت کمکم می کرد!
با نگاهی تند و تیز، ابرویی بالا انداخت. لحنش برخلاف نگاهش بسیار خونسرد بود و همین #ترسناکش می کرد!
_من توضیح خواستم؟
زبان دردهانم خشکید. مغموم سر به زیر شدم و گفتم:
_من فقط خواستم بگم که...
_ #دهنت رو ببند غزال! داری حوصلم رو سر می بری! نذار اون روی سگم بالا بیاد... #مرتیکه ی بی #ناموس اومده جیک تو جیکت شده بعد تو چی رو می خوای ماس مالی کنی؟

#صددرصدواقعی💯💯
#عاشقانه_ای_بی_تکرار♨️⛔️♨️
#سرنوشتی_غیرقابل_تصور📛
#مهیج_ترین_رمان_درنظرسنجی❌🚫❌
https://t.me/joinchat/AAAAAE-P8AuURHZBHe1i0w


?زهرا? dan repost
میوه ی ممنوعه

کیا پسر عیاش و خوشگذرانی که طبق تصمیم پدربزرگش مجبور میشه مستخدم خونه اشون رو صیغه کنه و با اون هم خونه بشه !
باران دختر معتقدی که همیشه از کیا بدش میومده و از اون فراریه ، ولی با شرطی که پدربزرگ کیا گذاشته مجبور میشه پا به خونه ی کیا بذاره ... غافل از اینکه با رفتارش تمام توجه کیا را مال خودش می‌کنه !
https://t.me/joinchat/AAAAAEGUFBjx90lZ_7iJ5w


@AxNegarBot dan repost
‍ باز هم حضور یک دختر دیگه ... باز هم یک شب رنگارنگ دیگه برای ولیعهد خاندان کامرانی !
نمی‌دانست آقابزرگ چه چیزی در او دیده که او را مامور چنین کار سختی کرده !
صدای خنده ی دخترک و کیا گوش هایش را آزار میدهد و میداند امشب از آن شب هایی است که تا صبح خواب به چشم هایش حرام خواهد شد
می‌ترسد ... به اندازه ی تمام عمرش می‌ترسد از شب هایی که کیا تا این حد خورده و او مجبور است به تنهایی با او در این خانه باشد ...
با شنیدن صدای کیا از فکر بیرون آمد و به او که در درگاه آشپزخانه ایستاده بود خیره شد
_ زودتر شامو ردیف کن ، نازیلا میخواد بره!
سرم را به تایید تکان دادم که با اخم هایی در هم داخل آمد و مقابلم ایستاد
_ وقتی باهات حرف میزنم می‌خوام چشم بشنوم ... کله برا من تکون نده!
_ چشم !
چشم گفتنش غلیظ بود و با حرص ... طوری که اخم کیا بیشتر شد
_ چیه ؟ نکنه صیغه ام شدی و فکر کردی خبریه؟ اگه خیالات برت داشته بگو تا روشنت کنم !
با خشم دستانش را مشت کرد و سرش را بالا گرفت و مستیم به چشم های کیا نگاه کرد ...
_ اونی که خیالات برش داشته جنابعالی هستی ، وگرنه من می‌دونم علت اون صیغه فقط محض راحتی من تو این خونه اس !
کیا پوزخندی زد و با لبخند جز جز صورت باران را رصد کرد...
_ و محض باز بودن دست و بال من !
لبخندش طعم شیطان داشت و نگاهش ... تن باران را به لرزه می انداخت ...
خودش را نباخت و سعی کرد بی خیال باشد ، شانه بالا انداخت و پوزخند زد
_ چه ربطی به شما داره؟!
کیا جلو تر آمد و سرش را آنقدر جلو آورد که نفسش به صورت باران خورد ...
_ که اگه شبی ... نصف شبی ... دلم خواست طعم یه دختر چادری که از غذا تو خونه ام هست رو بچشم ... گناه کبیره نکرده باشم !

https://t.me/joinchat/AAAAAEGUFBjx90lZ_7iJ5w


@AxNegarBot dan repost
‍ -کیان
سرش سریع بالا امد و سمتم برگشت
-جان دلم
دلم لرزید و تلخی افکارم مثل زهر در تمام تنم پیچید،
چشم ازش گرفتم و دستان لرزانم موهایم را پشت گوشم داد
-من میخوام برم خونمون
-بهت گفتم که...
نزاشتم ادامه بدم
-میدونم، ولی من نمی تونم اینجا باشم
-چرا؟
لحنش پر از سوال بود و قبل از جواب دادن تمام دهانم گس شد
-من متاهلم و میخوام کنار...
اب دهانم را به گلویم فرستادم ، باز این بغض بی اجازه داشت سد راه صدایم می شد
چشمانم را که دور خانه میچرخید را به صورت پر ابهت و مهربانش دادم، از روی کاناپه مخصوصش بلند شد و با قدم هایی بلند سمتم امد، تلخ بود نه خود مرگ بود ، به چشمان پر اقتدارش خیره شدم، دوست داشتن درد داشت و من داشتم زیر این درد له میشدم، در طالع من با تو بودن نیست
دستش سمت صورتم امد، نه الان نمی توانستم گرمای تنش را حس کنم و کم نیارم، پر از نیاز بودم و این مرد تمام ارزوهایم را در خودش خلاصه کرده بود
پا عقب گذاشتم ، نگاهش جا خورد
-میبرمت چون درکت میکنم، اما نمی خوام بشنوم دیگه خودت را اینطور صدا کنی
چطور میشد خش صدای فردی این طور روحم را نوازش کند،نگاه ازش گرفتم
-تو متاهل نیستی...
-هستم
لرزیدم و اعتراف کردم
-نمی خوام زنش باشم ،
دستانش بی اجازه من را به اغوش کشید و من مین سینه امنش هق زدم
-تا اخرش کنارتم،نترس عروسکم،
بوی تلخ تنش را به جان کشیدم و دل خوش کردم به وعده شیرینش

🔥عاشقانه ای شیرین و پر هیجان🔥
https://t.me/joinchat/AAAAAEemnsVDRFlPMIkpBQ


😍مژده 😍مژده
یه #پیشنهاد_عالی برای اونایی که از رمان انلاین خوندن خسته شدن 😁😁
رمانای #قدیمی میخوای؟
رمانای#ممنوعه🙈 میخوای؟
رمانای#پلیسی دوس داری؟
جونم براتون بگه هرچی بخوای داریم با هر سه فرمت موجود 😍😍😍
حالا همه اینا کجاست؟ #سرای_رمان
کی؟ #سرای_رمان
کجا؟ #سرای_رمان
بدوووووو زووووود #جوین_شو 😁😁😁😁💃💃💃💃

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEDr73jkQr9F3xlnKg


😍مژده 😍مژده
یه #پیشنهاد_عالی برای اونایی که از رمان انلاین خوندن خسته شدن 😁😁
رمانای #قدیمی میخوای؟
رمانای#ممنوعه🙈 میخوای؟
رمانای#پلیسی دوس داری؟
جونم براتون بگه هرچی بخوای داریم با هر سه فرمت موجود 😍😍😍
حالا همه اینا کجاست؟ #سرای_رمان
کی؟ #سرای_رمان
کجا؟ #سرای_رمان
بدوووووو زووووود #جوین_شو 😁😁😁😁💃💃💃💃

https://telegram.me/joinchat/AAAAAEDr73jkQr9F3xlnKg


بنر کانال های من dan repost
مهرداد اخم کرد:
- شرمنده مثل اینکه حرفای دیشب من یادت رفت. گفتم که زندگی شبای من به هیچ وجه نباید با زندگی روزم قاطی بشه. یادته که؟
پشت تلفن مکث شد و بعد نگین گفت:
- من کل زندگیم رو برات گفتم ولی تو فقط گفتی از زنت جدا شدی. توضیح دیگه ای نمی خوای بدی؟
مهرداد دندان هایش را روی هم سائید:
- توضیح دیگه ای لازمه؟ قراره یه مدت شبا به من سرویس بدی خبر دیگه ایه من نمی دونم؟
دوباره پشت تلفن مکث شد و بعد صدای نگین را شنید:
- با من درست صحبت کن مهرداد. مگه من فاحشه خیابونی ام . . . همین الان هم صد نفر دیگه منتظر یه اشاره منن. . . فکر نکن این همه تنهام که حاضر باشم با هر کسی بمونم . . .
- اول اینکه حرف دهنت رو بفهم الان هر چی باشه زنی منی . . . بعدم من یه قراری باهات گذاشتم. قرار نبود دم به ساعت سرمون تو زندگی اون یکی باشه . . .
نگین وسط حرفش پرید:
- اوکی . . . متوجه شدم. . . فقط امیدوارم راست گفته باشی و تو زندگی روزات زن دیگه ای نباشه . . . چون من همه چیزو تحمل می کنم الا این یک مورد رو.
لب مهرداد به یک سمت کش آمد:
- و یک نکته دیگه . . .
کمی صبر کرد تا حرفش بیشترین تاثیر را داشته باشد و بعد با خونسردی گفت:
- دیگه ام برای من تعیین تکلیف نکن . . . که می رم صیغه رو فسخ می کنم که بری ور دل اونایی که می خوانت. . .
@BaharehSharifiii
@BaharehSharifiii


ضربه نهایی
#پارت_چهارصد_بیست_سه
#نویسنده_زهره_حاجی_زاده
سپس باصدای بلندی خندید
زبان روی لب کشید و ادامه داد
_بی شک تو بیشتر از من از سلیقه ی خاص و اشرافی امیر باخبری !!

حالا سراج کاملا مقابلش ایستاده بود
رگ های متورم شده ی گردنش نشان از بجوش آمدن دیگ غیرتش بود.
اما همچنان نگاه نافذ سیاهش
کاملاخونسرد بود!!
باربد مجدادا بی پروا خندید .به خیال خودش رگ غیرت سراج را هدف قرار داده بود !!!
با لحنی مشمئز کننده ادامه داد
_نوش جونش
اما من چشمم عجیب دنبال سرمه بود
لعنتی پستی و بلندی های بدنش دلم رو زیر ورو می کرد .

اوووف انحنای باریک کمرش و برجستگی گرد وخوش حالت باسنش!!
حتی الانم که سایه ی مرگ بالا سرمه تصورش داغم می کنه !!

_این همه تظاهر به خونسردی قبل از مردن خوبه !!
اما به شرط اینکه تا اخرش همینجوری بمونی و کمی بعد مثل زن شیون وگریه راه نندازی !!!
قلب باربد درسینه فرو ریخت .
آب دهن خشک شده ش را به سختی از گلو پایین فرستاد .

سراج از جیب شلوار خود چاقویی بیرون کشید. آن را با خونسردی از غلاف در آورد .برق برنده ی چاقو چشم ترسیده ی باربد را زد .

سراج تیزی چاقد را با پوست شصتش امتحان کرد ودر مقابل نگاه وحشت زده ی باربد خون با شدت از محل بریدگی بیرون زد .
صدای سراج زیادی خونسرد بود .

_می دونی سزای کسی که رو ناموس سراج فکر وخیال بد کنه و بعد گر بگیره چیه ؟!!!

چاقو را نمایشی به آلت باربد کشید .ذهن هوشیار باربد بلافاصله متوجه جریان شد و از وحشت قالب تهی کرد !!
باصدای مرتعشی گفت
_تو فقط می تونی من رو بکشی همین !!
سراج شانه ای بالا کشید وشمرده گفت
_باید وفقطی در کار نیست !!
شاید اولش فقط می خواستم یه تیر حرومت کنم ا !!
اما تو برای مرگ یهویی زیادی حیفی !!
تو باید تدریجی بمیری !!
تو باید مقطوع النسل بشی تا بفهمی سرمه خط قرمز سراج بود و هست !!
چند ثانیه بعد صدای فریاد پردرد باربد شیشه های کلبه را لرزاند .مانند ماری به خود می پیچید وفریاد می کشید .
چون واروونه اویزان بود . خون مسیربرعکس رفته وتمامی سینه وصورتش را پوشانده بود
سراج پس از انداختن نگاه پرتحقیری به او ، چاقو ی خونی را کنار الت افتاده ی او روی کف چوبی کلبه انداخت و از کلبه خارج شد .
می دانست بعد از او ، افراد هاتف به باربد رحم نکرده ودخلش را میاورند !!


ضربه نهایی
#پارت_چهارصد_بیست_دو
یک نگاه از دور کافی بود تا‌محسن وحبیب را بشناسد .
هردو بی توجه به صدای عربده ی باربد طرفین در کلبه روی حلبی نشسته ،سیگار می کشیدند و گپ می زدند .
به چند قدمی آنها که رسید هردو بلافاصله بلند شدند وبا احترام سری خم کردند .

سراج بدون کلمه ای حرف کت خود را از تن بیرون کشید ودست محسن داد . سپس به سمت در جلو رفت و خیلی محکم گفت
_داخل نمیاین !!
محسن سری تکان داد و حبیب کلید را روی قفل چرخاند ودر را باز کرد .
سراج داخل کلبه شد و در بلافاصله پشت سرش بسته شد .

باربد را تنها و با یک زیر پوش دید که از وسط کلبه از پا وبه صورت واروونه آویزان شده و مانند پاندول ساعت آرام و به طرفین تکان می خورد .
نگاه هردو باهم تلاقی کرد .
ترس و وحشت از مرگ وشکنجه ای که قرار بود متحمل شود در نی نی چشمانش فریاد می کشید !!
باربد از شدت خشم و نفرت تفی روی زمین انداخت .

_حرومزاده !
اگر مردی دستم رو باز کن تا مردونه باهم بجنگیم
سراج پوزخندی زد .
با طمانینه آستین های لباسش را بالازد . باتمسخر سرتاپای اورا از نظر گذراند و گفت .
_ جلوم مردی نمی بینم که مردونه باهاش مبارزه کنم !!!
باربد ناامیدانه تکان دیگری به خود داد . سپس نگاهش خیره به قدم های محکم وشمرده ی سراج‌ماند که به سمت او جلو میامد .
بوی مرگ را از نزدیک استشمام می کرد وبرای اولین بار به شدت ترسیده بود .
می دانست این بار سراج کوچکترین رحمی به او نخواهد کرد .

عفریته ی سیاه مرگ در نگاه سراج بال می زد .
یک چیز را خوب می دانست وان
این بود که این مرد هیچ رحمی به اونخواهد کرد .
پس عجز ولابه هیچ فایده ای نداشت .
علی رقم ترس فراوانی که داشت . لبخندی گشاد روی لب نشاند وگفت
_خیلی کنجکاوم بدونم
الان سرمه زیر امیره یا یسنا
یاشایدم هردو !!


ضربه نهایی
_چهارصد_بیست_یک
هاتف مانند شیری زخمی در خود می پیچید و نعره می کشید .

دخترها اسیر دست امیر کویت شده بودند و این اصلا به نفع او وپسرش نبود .

سراج هرگز نباید با امیر کویت دریک خط مستقیم قرار می گرفت . خشمگین نعره ای مجدد کشید و
اجیل خوری برنج را از روی میز برداشت ومحکم به دیوار کوبید .
در را باشدت باز شد ونگاه به خون نشسته ی هاتف به سمت در چرخید
محسن دست راست هاتف، پشت اتاق او کمین کرده بود با شتاب در را گشود و گفت
_قربان

جسارت به خرج داده بود . زیرا هاتف را خوب می شناخت وخوب می دانست هنگام عصبانیت او نباید دم دست او چرخید تا از خشم او در امان ماند .
_تا قبل از تاریکی شب باربد رو زنده اینجا می خوام !! د یالا بجنب !!
محسن باسرعت چشمی گفت و از اتاق خارج شد .
بلافاصله با نفسی حبس شده
شماره ی حبیب را گرفت و با همان بوق اول ارتباط برقرار شد
_مرغ هنوز تو قفسه !؟
_توقفسه ،اما می خواد بپره
محسن پوزخندی زد و باتمسخر گفت
_خیلی زود بالا وپرش چیده میشه!!

ارتباط که قطع شد با سرعت به سمت مخفیگاه باربد رفت تا او را کت بسته تقدیم اربابش کند !!
......
سراج قبل از اینکه سراغ طلا برود پیام‌ هاتف را توی گوشی خواند وبا سرعت ماشین را به سمت ادرسی که فرستاده بود راند .
هاتف گفته بود او هیچ ارتباطی با دزدیده شدن دخترها ندارد و ان ها توسط باربد به امیر کویت داده شدند .

حدسی که زده بود درست از آب درآمده بود .چندین بار متوالی مشت خود را روی فرمان کوبید و پاهایش را روی گاز فشار داد .
امیر کویت تنها به یک دلیل می توانست دخترها را برباید و ان هم فهمیدن جریان فراری دادن دخترها توسط شخص سراج بود !!
اما از کجا !!

هنگامیکه به انباری متروک در حومه ی شهر رسید ماشین را نگه داشت وبا قدم هایی بلند مسیر انباری را درپیش گرفت .


ضربه نهایی
#پارت_چهارصد_بیست
سراج دستی به ته ریش صورت خود کشید وبا کنایه پاسخ داد
_ایرانم بودی کاری پیش نمی بردی سرگرد !
این‌ گره ای نیست که به دست پلیس بازشه ! برگرد هتلت ومنتظر بمون !

سپس به سمت ماشین راه خود را کج کرد اما قبل از اینکه قدمی بردارد . دست طاها روی شانه ش نشست واورا متوقف کرد .
نیم نگاهی به دست او انداخت . پوزخندی زد و شانه ی خود را عقب کشید .
طاها مقابل سراج ایستاد .
سعی داشت خشم خود را در مقابل این مرد که حتی در این موقعیت، خونسرد مقابله ش ایستاده بود مهار کند !

نگاه پر اخمش را به او دوخت و با قاطعیت گفت
_ تو ایران سرگرد هستم درست !!
اما اینجا فقط مردی هستم که تحت هر شرایط وقیمتی می خواد دختری رو که دوست داره نجات بده!!

صریحا به دوست داشتن یسنا اشاره کرد واهمیتی هم به رگ باد کرده ی گردن سراج نداد !!
سراج اما دست مشت شده ش را سفت می فشرد .

فکش قفل شده بود و
تنها چیزی که مانع از خروش خشم به سطح آمده ش شده بود صدای دوست دارم یسنا بود که دائم در گوشش می پیچید!!!

نگاه شیفته ی سرمه بلافاصله جایگزین نگاه عاشق یسنا شد ومشت دستش ناخواسته از هم بازشد .
عاشق شدن حق یسنا بود. او و یاشار هم نمی توانستند این حق را از او بگیرند.

_باید باربد وهاتف رو پیدا کنیم !!
احتمالا کار یکی از این دوتاس
طاها با شنیدن این جمله نفس آسوده ای کشید .
سراج نگاهی به آسمان انداخت وخشمگین غرید
_طلا تنها کسی که می دونه باربد رو کجا می تونیم پیدا کنیم !!
من سراغ طلا می رم
طاها سری تکان داد و سراج در حین رفتن به سمت ماشین خود ادامه داد
_باید تا جایی که ممکنه دوربین ها رو چک یا حک کنیم
توام هرچه زودتر دوربین ها را حک کن
طاها با تکان دادن سر موافقت خود را نشان داد .


ضربه نهایی
#پارت_چهارصد_نوزده
ابتدا یسنا پیاده شد . بدون گفتن کلمه ای ، دست خود را جلو برد وبه سرمه اشاره کرد تا پیاده شود .‌

سرمه دست اورا گرفت و پیاده شد.
وهردو خواهر با اسکورت چندین مرد قوی جثه ، مسیر ساختمان عمارت را درپیش گرفتند .در هر چند قدم ، از کنار مردی درشت اندام عبور می کردند .‌نگاه وحشتزده ی سرمه روی هریک ازمردها می لغزید و سپس می لرزید .

اما یسنا که به این‌منظره عادت داشت بی اعتنا به آنها ، نگاه تیزش را در اطراف می چرخاند وتمام زوایای آن را در ذهن خود می سپرد .
او دختر تسلیم شدن نبود . بخصوص که خواهرش در کنار او بود و او هرگز اجازه نمی داد اتفاقی برای سرمه بیفتد .

....
سراج ماشین را مقابل ماشین طاها نگه داشت . از ماشین پیاده شد و چنان در ماشین را کوبید که توجه طاها را به خود جلب کرد .
بلافاصله از ماشین پیاده شد ومقابل سراج ایستاد .تنها یک نگاه کافی بود تا متوجه اشفتگی سراج شود .
حال سراج هم بهتر از اونبود .
مانند دوقبیله ی مختلف ، مقابل هم ایستادند .
هردو اخم کرده بودند و به سختی مشت های خود را مهار کرده بودند تا برسرو صورت یکدیگر نکوبند .
سراج اولین نفری بود که سکوت را شکاند و از ورای دندان های چفت شده ش غرید
_امیدوارم حرفت انقدری ارزش داشته باشه که خواسی من رو ببینی !!

_شک نکن انقدری مهم بوده که حاضر شدم ببینمت !!
سپس با اخم گوشی خود را از جیب بیرون کشید و بدون گفتن کلمه ای قفل صفحه کلیدش را کنار کشید وچند ثانیه بعد صدای ضبط شده ی یسنا پخش شد !!
_خوب گوش کن طاها وقت زیادی ندارم !!

سراج صدای یسنا را شنید وگوشی را با سرعت از دست طاها قاپید.
مکالمه ی کوتاه را دوبار گوش داد ودرنهایت گوشی را به طاها پس داد .‌
طاها گوشی را گرفت و با صدای گرفته ای گفت

_احمقانه س !! اما ، من چند ساعته عملا دست روی دست گذاشتم و فقط منتظر تو موندم .
لعنتی اگر ایران بودیم ..
سکوت کرد او حتی نمی توانست از پلیس ایران وکویت کمک‌بگیرد چون نمی خواست پای یسنا به وسط کشیده شود !


ضربه نهایی
#پارت_چهارصد_هجده
یسنا متوجه کنایه ی او شد اما حالت صورتش تغییری نکرد . فقط گوشه ی لبش کمی به سمت بالا متمایل شد .
_درسته تو خاورمیانه کسی نیست که یاشار کبیر رو یعنی پدرت رو نشناسه !!
ابروهای سرمه در هم‌گره خورد .‌یسنا اندیشید اگر زمانی نه چندان دور این جمله را می خواست بگوید قبلش بادی در غبعب می انداخت وبا افتخار وسری برافراشته برزبان می آورد ولی حالا .... به سردی ادامه داد
_فراموش نکن که خون اون تو رگ های من وتوست .

این یک واقعیت اجتناب ناپذیره !!
پس اگر دنیا علیه پدرمون باشه اما ما نمی تونیم!!
سرمه بلافاصله جواب داد
_یاشار پدر من نیست فقط همخون منه
پدر من کسیه که من رو بزرگ کرده نه رها کرده !!

قبل از اینکه یسنا بخواهد جوابی بدهد ماشین مقابل در بزرگی ایستاد وبا باز شدن در بلافاصله داخل عمارت شد
هردو بحث را فراموش کردند .
سرمه تنش لرزید و لب زد
_ این کار باربدوطلاست
یسنا نگاهی به آن عمارت باشکوه انداخت . شانه ای بالا کشید و متفکرانه گفت

_نه اینجا عمارت امیر کویته یکبار همراه سراج اومدم . ضمنا باربد وطلا گورشون کجا بود که کفن داشته باشند .
این جمله نه تنها، وحشت سرمه را کم نکرد بلکه دوچندان کرد .

بالاخره از چیزی که مدت ها از ان وحشت داشت سرش آمد . بغض تا گلویش بالا آمد و راه نفس کشیدنش را دشوار کرد .‌
در ذهنش مردی شکم گنده را تصور کرد که نیمه برهنه ودر تختی شیری رنگ و با شکوه نشسته وانتظار اورا می کشید . لرزید و ته قلبش خالی شد .

دست یسنا را گرفت و باگلویی خشک شده زمزمه کرد .
_شیخ های عرب یسنا....

یسنا دست سرد او رافشرد .
ترس خود را بروز نداد و با قاطعیت لب زد .
_نترس سرمه من پیشتم.
اما واقعیت آن بود که ته دل خودش هم خالی شده بود .امیر کویت کسی نبود که بشود به راحتی او را مغلوب یا دور زد !!
وچیزی که بی نهایت گیجش کرده بود
این بود که امیر کویت چه دشمنی با یاشار یا سراج داشته که دست به همچین اقدامی زده !!!
امیر وشیخ های عرب همیشه خط قرمز آن ها بوده!
در ماشین باز شد و افکار اشفته ی یسنا ازهم گسیخت . مردی که در تمام مدت مسیر ، خاموش در کنار آِن ها نشسته بود پیاده شد واشاره کرد تا آن ها هم پیاده شوند


#ضربه نهایی
#چهارصد_هفده
هرچند که سرمه برای فهمیدن این موضوع به عمارت رفته بود اما در تمام مدت در دل ارزو می کرد که اشتباه کرده باشد وحالا با شنیدن ان حقیقت تلخ با آن صراحت از زبان یسنا این چنین شوک زده شده بود .

دست یسنا که روی بازویش نشست . تکان سختی خورد ونگاه گیجش را روی صورت خواهرش دوخت .
تلنگر زده شده بود وحالا سیل اشک هایش دیده ش را تار کرده بود .
حال یسنا هم بهتر از او نبود
او هم مانند خواهرش وبه همان شدت اشک می ریخت .
کمتر از چند ثانیه هردو قل مانند اهن ربایی به سمت هم کشیده شده ودر آغوش هم‌ فرو رفته وبی صدا به گریه افتادند .

چند دقیقه که گذشت ،یسنا به خود آمد . خود را از آغوش خواهرش بیرون کشید ولبخند ی زد . سپس دست خود را جلو برد و با محبت اشک از گونه های خیس او زدود و با شیطنت گفت

_گریه دیگه بسه خواهر کوچولو
وگرنه این زبون نفهما فکر می کنن بخاطر ترس از اونا اینجوری گریه می کنیم !
سرمه قامت خود را صاف کرد و گنگ پرسید
_خواهر کوچولو ؟!
یسنا بادی به غبغب انداخت و با اطمینان اظهار داشت

_شک ندارم من قل بزرگترم
سرمه باتردید سری تکان داد و چند ثانیه بعد با صدای گرفته وناباوری پرسید
_یعنی تو الان واقعا خواهرمی!!

یسنا از غم نگاه او قلبش به درد امد . زبان روی لب کشید و با مزاح جواب داد
_بله ! تو ابجی کوچولوی خودمی !خاتون و یاشار پدر ومادرمونن و اماسراجم پسر عمه مون !!

تعمدی اسم سراج را بکار برده بود
تا عکس العمل او را ببیند !
نگاه بهت زده ی سرمه در سقف کابین ماشین به کندی چرخید .
مردمک چشمانش به سنگینی تکان می خورد .
اگر وجود منحوس یاشار را فاکتور می گرفت خاتون را بسیار دوست داشت و اما سراج ...
زیر لب چندین بار اسم سراج را زمزمه کرد . چهره ی جذاب ومردانه ی او در ذهنش نقش بست ودلش لرزید از نسبتی که با اوداشت و او شب قبل را درآغوش او تا صبح سپری کرده بود .
پس دلیلی که سراج با وجود تمایل خودش او را تصاحب نکرده بود این می توانست باشد !!
یسنا مکنونات قلبی او را از نگاهش به فراست خواند ولبخندش وسعت گرفت دقایق طولانی که گذشت بازیرکی پرسید
_نمی تونم حس الانت رو درک کنم
نگاهت گاهی برق خوشحالی می گیره وگاهی اون برق خاموش و بی فروغ میشه !!
نگاه سرمه به سمت اوچرخید . زهرخندی زد و با کنایه پاسخ داد
_به هرحال وارد خانواده ی اسم و رسم داری شدم . یاشار کبیر !!


#ضربه نهایی
#چهارصد_شونزده
کمتر از چند ثانیه ، موتور سوار ها مثل ملخ های صحرایی به سمت آنها هجوم اورده و دورشان را گرفتند .

ابتدا یسنا پیاده شد و بعد بی اعتنا به آن ها وتهدید شان ،دست سرمه را که مثل مجسمه ای خشکش زده بود گرفت و پیاده کرد .
سرمه ، به سختی سعی داشت سدی مقابل دیدگان خیسش بگذارد تامانع ریزش اشک هایش شود .
اما خوب می دانست یک تلنگر کافیست تا سد بشکند وسیل اشک هایش جاری شود .

_ چیزی برای ترس وجود نداره سرمه!
سرمه نگاهش را به یسنا دوخت . در نگاه او هیچ اثاری از ترس دیده نمیشد و فقط شراره های خشم و نفرت بود که در دیدگانش زبانه می کشید !!
مردی جلو امد دست سرمه را گرفت و خواست بین آن دو فاصله بیاندازد که یسنا این اجازه را به او نداد .
با کف دست محکم به سینه ی مرد کوبید. مرد قدمی عقب ر
فت . سپس
نگاه‌طوفا نیش را در صورت تک به تک ان ها چرخاند و با زبان عربی غرید
_به اون دست نزنین !!

مرد خشمگین قدم عقب رفته را به سمت یسنا جلو رفت . اما مردی که بنظر میامد رهبری ان ها را به عهده داشته باشد مداخله کرد و به تندی خطاب به او گفت

_احمق وسط خیابون جای معرکه گیری نیست
سپس یسنا را مخاطب قرار داد و خیلی شمرده وآمرانه گفت
_ ماباشما درصورتیکه شما ارامش خودتون رو حفظ کنید کاری نداریم پس لطفا اجازه بدین !!!

همزمان به مرد کناری خود اشاره ای کرد ومرد به سمت ان دو قدم برداشت و ابتدا یسنا رو تفتیش بدنی کرد .
دست یسنا مشت شد اما اعتراضی نکرد .سرمه هم با رنگی پریده خاموش ان ها را تماشا می کرد .

مرد گوشی رو از جیب یسنا بیرون کشید و در جیب کتش انداخت و بعد از اطمینان حاصل کردن از اینکه او چیزی همراه خود ندارد مقابل سرمه ایستاد .
سرمه خود را عقب کشید .
محال بود اجازه بدهد دست مرد غریبه بدنش را لمس کند . دست خود را برای دفاع بلند کرد
اما با جمله ای که شنید در جا خشکش زد و دستش پایین افتاد
_تو خواهرقلمن ودختریاشار وخاتونی !!!
نگاه بهت ز ده ی سرمه مانند تیری که از کمان دررفته باشد باسرعت به سمت یسنا چرخید که با نگاه خیس مستقیم تماشایش می کرد.

سرمه چنان شوکه شده بود که حتی متوجه نبود مرد چه هنگامی بدن او را تفتیش کرد وچه زمانی سوار ماشین شدند .


https://www.instagram.com/zohre__hajizade/
دوستان‌پیجم روداشته باشین که اگر تلگرام مجدادا به مشکل خورد هم رو گم‌نکنیم


#ضربه نهایی
#چهارصد_پونزده
لحظه ای در آن موقعیت دلش برای صدای بم و کلمه ی جانم گفتن او ضعف رفت . دختر بود دیگر !!
_یسنا

از صدای مجدد او ،به خود امد .
بغض گلویش را فشار داد .
آیا امکان داشت که این بار اخری باشد که با طاها صحبت می کند .

قلبش فرو ریخت و قطره اشکی ناخواسته از گوشه ی چشمانش سرید . ،
نهیبی بر سر خود کشید وگوشی را به لب های خود نزدیکتر کرد.
فاصله ی موتور سوار ها با ان ها کم تر شده بود .
_خوب گوش کن طاها وقت زیادی ندارم !!

_یسنا ، دختر، صدای باد می پیچه تو گوشی صدات رو واضح ندارم !! یکبار دیگه بگو
کجایی تو !!

یسنا سعی کرد بلند تر صحبت کند. جمله ش را تکرار کرد و ادامه داد
_ احتمال خیلی زیاد من وسرمه هر دوباهم‌گیر بیفتیم . مقاومت ما الان بی فایده س وممکنه به قیمت جونمون تموم شه
پیش سراج برو وبهش بگو که من تمام سعیم رو می کنم که مواظب جون سرمه باشم . بگو منتظرش می مونیم !!
صدای متحیر وبلند طاها در گوشش اکو شد
_یسنا ! کجایی تو !!
هرجا هسی ادرس بده من زود خودم رو می رسونم .
باتوجه به نزدیکی ان ها و خیابان فرعی خلوت محال بود بتوانند از چنگ ان ها بگریزند و منتظر طاها بمانند .

مخصوصا که سرمه مکالمه ی او راشنیده بود و چون موتور سوار ها را دیده بود کاملا دستپاچه شده بود به طوریکه می خواست موتور را وسط اتوبان خاموش کند .
یسنا به موقع سر او فریاد کشید
_سرمه فقط برو
_ یا خدا یسنا !!
بگو کجاین لعنتی!!!

صدای محکم طاها اورا به خود اورد
بغضش را فرو خورد و محکم تر از هرزمان دیگری گفت

_تا چند دقیقه دیگه گیر میفتیم و می خوام قبلش بهت یه چیزی بگم
لحظه ای سکوت بینشان برقرار شد ویسنا خیره به موتور سواری که با اسلحه برای او خط و نشان می کشید ادامه داد
_دوست دارم
چند موتور سوار کمی جلوتر از خلوتی خیابان استفاده کرده و خیابان را برای آن ها بستند .
صدای فریاد وحشتزده ی سرمه و جیغ لاستیک بر اسفالت داغ خیابان، براثر ترمز ناگهانی را هردو شنیدند.‌
قبل از اینکه بخواهد گوشی را خاموش کند صدای گرفته و مصمم طاها رو شنید
_منتظر هردوی ما بمونین !! خیلی زود نجاتتون می دیم . بهت قول می دم !!
یسنا قلبش لرزید . کاسه ی چشمانش پر از اب شد ولبخندی کمرنگ لبش رازینت داد .


#ضربه نهایی
#پارت_چهارصد_چهارده
سرمه رد نگاه یسنا را به دست خود زد و خیلی زود متوجه ی جریان شد.
در حین قدم برداشتن به سمت موتور گفت
_فقط کافیه کلید روش باشه !!
یسنا به دنبال او افتاد .

این بار نوبت او بود تا گیج شود وبپرسد
_چی
سرمه چون به موتور رسید وکلید را روی ان دید برای اولین بار طی ان ساعت، لبخندی روی لبش نشست .
پشت موتور نشست . کلید را چرخاند وان را روشن کرد سپس اشاره ای به ترکش کرد و خیره در نگاه یسنا لب زد
_ امروزم ظاهرا روز مباداس پس بشین تا بریم !

بغض ناشی ازخوشحالی گلوی یسنا را فشرد . محال بود در زندگیش همچین روز ولحظه ای را تصور کند .

حالا اوتنها نبود وسوای سراج خواهری از پوست وگوشت خود داشت و هرگز اجازه نمی داد هیچ کس حتی سرنوشت مجدادا با عث جدایی او وخواهرش شود .
سرمه موتور را از ته کوچه خارج کرد و وارد خیابان اصلی شدند .

یسنا از پشت با یک دست کمر اورا گرفته واز رانندگی محتاطانه ی خواهرش لذت می برد .

چند دقیقه سپری شد و او ناگهان با تیزبینی که داشت از آینه ی جلوی موتور متوجه ی چند موتوری شد که با فاصله ی نسبتا کمی ان ها را تعقیب می کردند .
در آنی گلویش خشک شد . بار دیگر به امید آن که اشتباه می بیند از اینه به آن ها خیره شد و با ناامیدی متو جه شد که اشتباه نمی کند .
فکرش را سریع بکار انداخت .

او اسلحه همراه نداشت و نمی دانست رانندگی سرمه در چه حد است .
در حالیکه شک نداشت تعقیب کننده شان بهترین راننده بودند .
او ماجراجویی وهیجان در زندگی کوتاهش بسیار داشت . بارها صحنه ی گریز و تعقیب را بازی کرده بود وهرگز دستپاچه نشده ونترسیده بود .
اما این بار همه چی فرق داشت
سرمه کنار او بود وجانش بستگی به تصمیم او داشت .

دست از کمر سرمه جدا کرد . قامتش را صافت تر کرد سپس از جیب خود بلافاصله گوشی ش را دراورد و شماره ی سراج را گرفت اما او در دسترس نبود .ترس ونگرانی در کل وجودش چنگ انداخت . او در آن لحظه نگران خود نبود وتنها از جان سرمه بیم داشت !!

فکری رعداسا از ذهنش گذشت . بلافاصله اسم طاها را لمس کرد و شماره ی او را گرفت . شانس با اویاری کرد و در سومین بوق صدای گرم او در گوشی پیچید
_جانم یسنا

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

3 822

obunachilar
Kanal statistikasi