کانال اصغر دادبه


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan



Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


نهم) عشقبازی و نفس‌پرستی

سخن را با مطلع غزلی معروف از سعدی آغاز می‌کنم؛ بیتی که بارها بدان استناد کرده‌ام و شاهد آورده‌ام و بی‌گمان در آینده نیز چنین خواهم کرد:

هرکسی را نتوان گفت که صاحب‌نظر است
عشقبازی دگر و نفس‌پرستی دگر است

یکی از طبقه‌بندی‌هایی که از عشق به دست داده‌اند طبقه‌بندیِ عشق به عشق مجازی و عشق حقیقی است. مراد طبقه‌بندی‌کنندگان از عشق مجازی عشقِ انسانی و زمینی است و مراد آنان از عشق حقیقی عشق آسمانی و الهی است و به نظر می‌رسد که به‌هیچ‌روی مبنای این طبقه‌بندی، ارزشی نبوده است.

اتّصاف عشق زمینی به صفت مجازی و اتّصاف عشق آسمانی ــ که عشق مربوط به آن جهان است ــ به صفت حقیقی ازآن‌روست که از دیدگاه حکمای الهی، این جهان، جهان مجازی است و آن جهان، جهان حقیقی، اما غالباً از این طبقه‌بندی تلقیِ طبقه‌بندی ارزشی می‌شود و گاه کار تلقی و تفسیر تا آنجا پیش می‌رود که از عشق انسانیِ زمینی به عشق آلوده و ناپاک تفسیر می‌شود و در تقابل با عشق آسمانیِ الهی، به‌عنوان عشق پاک، قرار می‌گیرد؛ که بی‌گمان، چنان‌که گفته‌ آمد، چنین نیست، که عشق اگر به‌راستی عشق باشد، چه زمینی و چه آسمانی، پاک است. درست همان‌سان که علم، در هر مرحله‌ای که باشد، چه در دبستان و چه دبیرستان و دانشگاه، علم است. تفاوت در مراتب و در نقص و کمال آن است. تقابل، آن‌سان که استاد سخن و حکمت، سعدی نیز تصریح کرده‌ است، میان عشقبازی و نفس‌پرستی، یعنی میان عشق و هوس است، نه میان عشق و عشق! همان سان علمْ مقابل جهل است و توان گفت که: هیچ علمی جهل نیست/ و هیچ جهلی علم نیست. آنچه آموزندگان از دورهٔ ابتدایی تا دوره‌های عالی می‌آموزند علم است. تنها تفاوت، مراتب مختلف علم در دوره‌های مختلف تحصیلی است، نه آنکه فی‌‌المثل وقتی دانش‌آموز از دورهٔ ابتدایی به دورهٔ دبیرستان می‌رسد آنچه در دورهٔ ابتدایی آموخته‌ است جهل باشد!

حکایت عشق نیز چنین است و چونان علم در مراحل مختلف، مراتب کمال می‌پوید و چنان نیست که تنها مرتبهٔ بالای عشق ــ که از آن به عشق حقیقی تعبیر می‌شود ــ عشق باشد و مراتب فرودین ــ که از آن به مجازی تعبیر می‌گردد ــ عشق نباشد و هوس باشد، که طبق قاعده‌ای که از آن سخن گفتیم هیچ عشقی هوس نیست/ و هیچ هوسی هم عشق نیست، که:
چه خبر دارد از حقیقت عشق
پایبندِ هوای نفسانی؟!

برای مطالعهٔ بیشتر در این باب بنگرید به گفت‌وگوی نگارنده با کتاب ماه ادبیات (ش ۴۸، فروردین ۱۳۹۰)، در موضوع «سعدی، فردوسی دوم»
yon.ir/tGBA8

@a_daadbeh


هشتم‌) دو سوی عشق حسی

عاطفۀ عشق در پی تجربۀ زیبایی پدیدار می‌شود. این تجربه را شوریدۀ شیرازی در یک بیت از غزلی به مطلع:
ازبس‌که غم به سینۀ من بسته راه را
دیگر مجال آمدوشد نیست آه را
این‌گونه بیان کرده است:

دانم چو دیده دید دل از کف رود، ولی
نتْوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را

این تجربه بین تمام افراد انسانی مشترک است؛ اعم از فرهیختگان و نافرهیختگان، غنی و فقیر، و شاه و گدا، که دل سپردن به زیبایی ذاتی است و گرایش به حُسن و جمال را در نهاد آدمی به ودیعت نهاده‌اند. در افسانه‌ها ــ که جمله گویای حقیقت‌اند ــ بسیار خوانده‌ایم که فی‌المثل گدایی عاشق دختر پادشاه می‌شود و جای شگفتی هم نيست که دل نه مرز می‌شناسد و نه به تعبیر امروزی‌ها، خط قرمز! شناسندۀ حد و مرز، عقل است و بس.

با بیان این مقدمه و در پی تأکید بر مرز‌ناشناسی دل و عشق، اکنون با توجه به گوناگونی عاشقان، با دو گونه عاشق سروکار داریم و با دو گونه عشق حسی به‌عنوان نخستین مرتبه و مرحلۀ عشق.

از اینجا اندیشیدن به معشوق و پیوسته فکر کردن به عشق آغاز می‌شود تا برسد به مرحله‌ای که به گفتۀ حافظ «فکر عاشق در ضمیر او گم شود»:

چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم‌ شد از ضمیرم

از سوی دیگر، بی‌قراری‌های عاشقانه و شوق دیدار معشوق موجب می‌شود که عاشق نه فقط «گاهی از کوچۀ معشوقۀ خود بگذرد» که بسا به تعبیر سعدی، استادسخن و حکمت و عشق، «درِ سرای معشوق راهم به سر بکوبد»:

حدیت عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد درِ سرایی را

اما در این مرحله عشقِ حسی بر بنیاد فرهیختگی و کم‌فرهیختگی و نافرهیختگی عاشقان ــ آن‌سان که ابن‌عربی هم گفته است ــ به دو گونه و دو جریان تقسیم می‌شود: حیوانی و انسانی.

عشق انسانی، درپرتو فرهیختگی عاشق پرورده می‌شود و استمرارمی‌یابد و ره به مراحل بعدی می‌برد؛ به عشق خیالی هنرآفرین و به عشق عرفانی، احیاناً!

و عشق حیوانی ــ که ترجیح می‌دهم بگویم ناانسانی ــ اگر از لحاظ روند شکل‌گیری و بدان سبب که واکنش درونی ادراک زیبایی است، عشق نامیده می‌شود، بی‌گمان از لحاظ نافرهیختگی و کم‌فرهیختگیِ عاشق و نیز از لحاظ رفتار خودخواهانۀ عاشق، عشق محسوب نمی‌شود که چنین عاشقی در خدمت ارضاء میل خویش و درواقع در پی تحقق تمنای خویشتن است و اگر عاشقی ــ که عشق او انسانی است ــ هم‌نوا با حافظ زمزمه کند که:

میل من سوی وصال و قصد او (= معشوق) سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست

عاشقی که عشق او «ناانسانی» است در پی برآوردن آرزوهای خود، حتی از طریق اعمال خشونت است: از خودکشی تا بدنام کردن معشوق، تا ضرب و شتم و پاشیدن اسید و تا احیاناً کشتن معشوق! رویدادهایی ناخجسته‌ که دریغادریغ در مواردی شاهد آنیم و همین امر است که حیوانیت یعنی خودخواهی به‌جای معشوق خواهی و تلاش برای برآوردن کام خود به‌رغم خواست معشوق، به‌جای ترک کام خود گرفتن، با هدف برآمدن کام معشوق، بر عشق سایه می‌اندازد و عشق را از پایگاهی بلند به مرتبۀ پست حیوانی فرومی‌افکند و سزاوار اتّصاف به صفت حیوانی می‌سازد و دریغا که در بسیاری موارد به نام عشق، فاجعه می‌آفریند... و چنین است که سعدی حکیمانه و هنرمندانه، از سر درد، می‌سراید:

هرکسی را نتوان گفت که صاحب‌نظر است
عشقبازی دگر و نفس‌پرستی دگر است

@a_daadbeh


هفتم) کارکردهای عشق

درآمد
با نفی کارکرد عشق در حوزهٔ زندگی مشترک، با این دلیل که «زندگی» امری طبیعی و عادی است و «عشق» پدیده‌ای فراطبیعی و فراعادی است و در نتیجه نسبتی با زندگی ــ که امری عادی و طبیعی است ــ نمی‌تواند داشت...
و اما کارکرد‌های عشق! عشق در دو حوزهٔ فراطبیعی و فراعادی، یعنی حوزهٔ هنر و حوزهٔ عرفان عمل می‌کند و هنر می‌سازد و معرفت به بارمی‌آورد.

طرح موضوع
نخست باید بدانیم که خاستگاه «عشق» زیبایی است. به گفتهٔ افلاطون «هرآنچه زیباست عشق می‌انگیزد» و ازآنجاکه روی زیبا، یعنی زیبایی انسانی، برترین زیبایی و عشق‌انگیزترین عامل عشق‌آفرین است، سخن سعدی در باب خاستگاه عشق شنیدنی و شورانگیز است:

عشق در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا
گر نه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری

اما عشق ــ که به تعبیر روان‌شناسانه عاطفه محسوب می‌شود ــ از ادراک (= دریافت = شناخت) زیبایی به بار می‌‌آید! به زبان ساده، عشق، نتیجهٔ ادراک (= دیدن) روی زیباست. به گفتهٔ شوریدهٔ شیرازی‌، دیدن روی خوبان (= زیبارویان) موجب می‌شود که دل از کف برود یعنی عشق ظهور کند:

دانم چو دیده دید دل از کف رود، ولی
نتوان نگاه داشت ز خوبان نگاه را

عشق دارای مراتبی است و عاشق مراتب عشق را با گام‌هایی استوار طی می‌کند:

۱) گام نخستین: دیدن روی زیبا و عاشق شدن، گام نخستین عاشقی است که هر عاشق باید عشق خود را این‌گونه آغاز کند؛ با دیدن روی زیبا و عاشق شدن. استاد سخن، سعدی، که استاد حکمت و استاد عاشقی نیز هست، بر این معنا این‌سان تأکید ورزیده است:

حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد درِ سرایی را

در اصطلاحِ فلسفه، چون این عشق نتیجهٔ ادراک حسی است، یعنی نتیجهٔ دیدن زیبایی است، می‌توان از آن به «عشق حسی» تعبیر کرد.

۲) گام دوم پدید آمدنِ «ذهنیت عاشقانه» در عاشق است. بدین ترتیب که پس از دیدن روی زیبا و عاشق شدن، عاشق پیوسته به معشوق و به عشق خود می‌اندیشد، از معشوق یاد می‌کند و این یادها و اندیشیدن‌ها موجب رسوخ عشق در ذهن عاشق می‌گردد، عشق اصالت می‌یابد و ذهنیتِ عاشقانه پدید می‌آید. سخن شهریار ناظر بر این معناست:

تمنای وصالم نیست عشق من مگیر از من
به دردت توگرفتم نیستم دربند درمانت

عشق در این مرحله هنرآفرین می‌شود و می‌توان برآن نام «عشق هنرآفرین» نهاد. ‌به نظر فلاسفه، به یاد آوردن دیده‌ها و شنیده‌ها و به طور کلی به یاد آوردن آنچه با حواس پنج‌گانهٔ ظاهری دریافت شده است، با نیرویی باطنی (= توانی مغزی) انجام می‌شود و از آن به ادراک خیالی تعبیر می‌گردد. در این مرحله «یاد یار» و «خیال معشوق» اصالت می‌یابد. عاشقان با این خیال و این یاد، دنیایی دارند وصف ناشدنی و در این دنیا مضامینی شاعرانه می‌آفرینند. چنان‌که مولوی می‌گوید:

ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شکّرینت فر و سیمای تو دارد

و سعدی خیال معشوق را آشنای دیرین خود (= عاشق) می‌شمارد:

مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال
درِ سرای نشاید بر آشنایان بست

خیال معشوق، در نظر عاشق چنان اصیل می‌شود که با معشوق این‌همانی می‌یابد و معشوق عاشق می‌شود. باز به گفتهٔ سعدی:

رفتی و همچنان به خیال من اندری
گویی که در برابر چشمم مصوّری

۳) گام سوم بدل شدن عشق به عشقی فراتجربی است‌؛ به عشقی فراحسی که اصطلاحاً می‌توان از آن به «عشق عقلی (=فراحسی)» تعبیر کرد.

ازآنجاکه حقیقت امری فراحسی و فراتجربی است و هدف عرفان یافتن حقیقت مطلق است عشق دریابندهٔ آن نیز باید که فراتجربی و فراحسی باشد. سالک عاشق در سیر به‌سوی کمال سرانجام مراتب عشق حسی و عشق خیالی (خیالی در معنای فلسفی) را پشت سر می‌نهد و به عشق فراتجربی و فراحسی (= عشق عقلی) ــ که لازمهٔ یافتن حقیقت است ــ می‌رسد. این نکته را هم بدانیم که حقیقت مطلق اصطلاحی عرفانی است که در فلسفه از آن به وجود مطلق تعبیر می‌شود و این هردو، حقیقت مطلق و وجود مطلق، نام‌های عرفانی و فلسفی خداست. در ادبیات عرفانی، غیر از معشوق و محبوب، دوست ــ که تعبیری ادبی، هنری نیز هست ــ بر خداوند اطلاق می‌شود. سعدی می‌گوید:

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
@a_daadbeh

http://www.noormags.ir/view/fa/articlepage/14688


ششم) رابطهٔ دوستی و سعادت

دوستی (= رفاقت) در نگاه اندیشمندان جایگاهی بالا و ارزشی والا دارد؛ زیرا سامان‌بخش زندگی و در تحقق خوشبختی نقش‌آفرین است. ارسطو، حکیم بی‌همتای یونانی، که در تاریخ فلسفه و در تحولات فکر بشر تأثیری کم‌مانند دارد، دوستی را در به‌‌بارآمدن سعادت انسان ضروری می‌داند.
حافظ نیز رفاقت را عامل به بارآمدن سعادت می‌‌شمارد و از آن به کیمیای سعادت تعبیر می‌کند :
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت، رفیق بود رفیق

همچنین ارسطو دوستی را بر اساس خاستگاه‌های آن سه گونه می‌داند:
یکم) دوستی سودبنیاد، که دوستی پیران است و غالب پیران به این‌گونه دوستی متمایل‌اند؛
دوم) دوستی لذت‌بنیاد، که دوستی مطلوب جوانان است‌ و جوانان غالباً طالب این نوع دوستی‌اند‌؛
سوم) دوستی فضیلت‌بنیاد، که دوستی خردمندان و نیکان است.

این‌گونه دوستی ــ که دوستی واقعی است ــ بین اشخاص هم‌رتبه برقرار می‌شود و در عین‌حال متضمن سود و لذت نیز هست. تحقق این گونه دوستی به زمان نیاز دارد. در دوستی فضیلت‌بنیاد، نفس دوستی مورد نظر است و ازآنجاکه انسان به دوستی و معاشرت نیاز دارد این‌گونه دوستی برآورندهء نیاز آدمی است.

این معانی را ــ آن‌سان که در کتاب قابوسنامه آمده است ــ حکیمان ایران‌زمین چنین گزارش کرده‌اند: «مردمان تا زنده باشند ناگزیر باشند با دوستان که مرد اگر بی‌ برادر باشد به که بی‌ دوست؛ از آنچه حکیمی را پر‌سیدند که دوست بهتر یا برادر؟ گفت‌: برادر هم دوست به»، که دوست اگر، به تعبیر ارسطو، دوستی‌اش فضیلت‌بنیاد باشد معاشر و یار و یاور دوستان خویشتن است و به گفتهٔ سعدی:

دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان‌حالی و درماندگی

@a_daadbeh


پنجم) رابطۀ عشق و دوستی

تفاهم محبت‌‌آمیز که اساس زندگی مشترک و ضامن بقای آن است، با دوستی و رفاقت پیوندی استوار دارد. دوستی دارای مفهومی عام است که در ادب فارسی حال و هوای عاشقانه و عارفانه هم پیدا می‌کند و دوست بر معشوق خاکی و افلاکی نیز اطلاق می‌شود. در این ابیات که از گلستان سعدی است تامل کنیم:

دوست نزدیک‌تر از من به من است
وین عجب‌تر که من از وی دورم
چه کنم با که توان گفت که او
در کنار من و من مهجورم!

بی‌گمان در این ابیات دوستْ معشوق افلاکی، یعنی خداوند است و ابیات اشاره دارد به آیۀ «نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرید»؛ یعنی خدا می‌فرماید: ما از رگ گردن بندگان به آنان نزدیک‌تریم. چنین است این بیت که آن نیز از سعدی است:

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

در برابر این گونه ابیات ده‌ها و صد‌ها بیت در ادب فارسی هست که چون بیتی که از سعدی در ادامهء‌ سخن نقل می‌شود توصیف هنرمندانۀ دوست در معنای معشوق خاکی است:

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است؟!

اما وقتی از «دوستی» با تعبیر مصدری (دوستی: حاصل مصدر) سخن می‌گوییم سخنمان ناظر بر پیوند محبت‌آمیزِ مبتنی بر اعتماد دوسویه است. چنین است تعبیر «رفاقت» و «رفیق» که بی‌گمان بیانگر ارتباط متقابل محبت‌آمیزی است که بر اعتماد دوسویه بنیاد شده است. باز هم بشنویم از استاد سخن، سعدی:

دنیا خوش است و مالْ عزیز است و تنْ شریف
لیکن رفیق بر همه چیزی مقدم است

زندگی مشترک با رفاقت معنی می‌یابد، با رفاقت شیرین می‌شود و با رفاقت متعادل می‌گردد و دوام می‌یابد، که رفیق اگر به‌راستی رفیق باشد، به گفتۀ حافظ، «شفیق» (= دلسوز) است و در همه حال همراه است و موافق:

اگر رفیق شفیقی درست‌پیمان باش
حریف خانه و گرمابه و گلستان باش

و رفیق اگر رفیق باشد باز هم به گفتۀ خواجه کیمیای سعادت است:

دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود، رفیق

و زندگی مشترک اگر بر بنیاد رفاقت بنا شود و با اصول رفاقت ادامه یابد زندگی واقعی است و درست و راست نقطۀ مقابل زندگی‌هایی است که بر اساس عشق، عشق سوزان، بنیاد می‌شود که زندگی نیست؛ مرگ تدریجی است که آکنده از انحصارطلبی ‌ها و یکسو‌نگری ‌هاست و بیت معروف فرخی یزدی از جمله توصیف چنین زندگی‌ای تواند بود:
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم
@a_daadbeh


چهارم) نگاه دوسویهٔ ابن‌سینا به عشق

متفکران غالباً نسبت به عشق یکسونگرند؛ بدین معنا که یا عشق را منفی می‌بینند یا مثبت.
منفی‌نگران عشق را گونه‌ای بیماری می‌بینند که آدمی باید از آن پرهیز کند و اگر بدان گرفتار آمد، چونان دیگر بیماری‌ها، در کار درمان آن بکوشد. به‌عنوان نمونه فیلسوف و پزشک بزرگ، محمد زکریای رازی، در کتاب الطب الروحانی، عشق را «بلیّه» (= بلا) می‌شمارد و اعلام می‌کند که خردمندان از این بلا پرهیز می‌کنند، زیرا خواری و خاکساری را ــ که از نیاز عاشقانه به بار می آید ــ در برابر معشوق برنمی‌تابند و با شخصیت خود ناسازگار می‌بینند! رازی در ادامهٔ بحث به نقد دیدگاه‌های طرف‌داران عشق می‌پردازد.

مثبت‌انگارانِ عشق، یعنی عرفا و هنرمندان، عشق را نه‌تنها برترین فضیلت (= صفت نیک) می‌دانند که آن را سرچشمهٔ تمام فضایل (= نیکی‌ها) محسوب می‌دارند و برآن‌اند که عشق موجب می‌شود تا عاشق از رذایل (= بدی‌ها) پاک و منزه گردد. به گفتهٔ مولوی :
هرکه را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و جمله عیبی پاک شد

و اما ابن‌سینا! به‌رغم یکسونگری‌های متفکران در باب عشق، او عشق را از دو سو و از دو منظر می‌نگرد:

ــ از منظر منفی، یعنی از دیدگاه علمی و در مقام یک پزشک. از این منظر، ابن‌سینا در کتاب قانون عشق را گونه‌ای بیماری می‌داند که شبیه مالیخولیاست که آدمی بدان گرفتار می‌آید. بدین ترتیب که چون نیکویی (= زیبایی) برخی صورت ها بر فکر و ذهن آدمی چیره شود و او را در بند خود گرفتار سازد بیماری عشق پدید می‌آید. ابن‌سینا در ادامهٔ بحث علائم این بیماری را برمی‌شمارد و به حکم وظیفه‌ای که یک طبیب به عهده دارد راه درمان آن را نشان می‌دهد.

از منظر مثبت، یعنی از دیدگاه یک فیلسوف گراینده به عرفان و اشراق؛ از این منظر، ابن‌سینا در نمط نهم کتاب اشارات و به‌ویژه در «رسالة العشق» با نگاهی مثبت، عشق را بنیاد هستی می‌شمارد و اعلام می‌دارد که عشق در تمام مراتب هستی و در تمام موجودات، از موجودات بسیط تا جماد و حیوان و انسان و تا حق‌تعالی (= واجب‌الوجود) ساری و جاری است. عشق، گذشته از آنکه نخستین آفریدهٔ حق‌تعالی است، سرچشمهٔ تمام موجودات و استمراربخش تمام موجودات پس از هستی یافتن آن‌هاست؛ همان مطلب که حافظ جمله را در یک بیت آورده و تو گویی «رساله العشق» را در یک بیت جای داده است:
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

اکنون به سخن اصلی خود بازگردیم. سخن این بود که عشق پدیده‌ای فراطبیعی است و در امور فراطبیعی مثل هنر و عرفان مؤثر و مفید و حتی ضروری است، اما در زندگی که امری طبیعی است نه فقط مفید نیست که مضر و ویرانگر است!
با این یادآوری، اگر در سخن ابن‌سینا تأمل کنیم بدین نتیجه می‌رسیم که عشق برای زندگی طبیعی بیماری است؛ مالیخولیایی است ویرانگر زندگی و همان گونه که روح و جسم بیمار (= عاشق) را می‌کاهد بنای زندگی مشترک را فرومی‌ریزد (نتیجه یا تفسیر نگاه منفی ابن‌سینا).

تکلیف نگاه مثبت این متفکر بزرگ روشن است؛ عشق در نگاه او اصطلاحی فلسفی ــ عرفانی و عاملی است بنیادی در پدید آمدن جهان هستی و بقای آن. نیز عاملی اساسی است در رشد معنوی و کمال انسانی انسان.


سوم) عشق و زندگی: قاعده یا استثنا

فیلسوفان پس از طرح یک مسئله و توضیح و تبیین آن، احتمال می‌دهند از سوی خواننده یا خوانندگانی بدان اعتراض و انتقاد بشود. بنابراین خود به طرح انتقاد محتمل می‌پردازند و بدان پاسخ می‌دهند و از این ماجرا به «دفع دخل مقدّر» تعبیر می‌کنند (دفع: راندن و دور کردن و در اینجا یعنی دفاع کلامی و پاسخگویی؛ دخل: انتقاد و اعتراض؛ مقدّر: ممکن و محتمل).
بنابراین «دفع دخل مقدّر» یعنی پاسخ گفتن به انتقاد و اعتراضی که ممکن است پیش آید.

با این مقدمه گمان می‌کنم از میان خوانندگان اندیشمند این یادداشت‌ها کسی یا کسانی ــ احیاناً ــ اعتراض کنند و بگویند: ما زن و شوهرانی را می‌شناسیم که زندگی را با عشق آغاز کرده‌اند و با عشق ادامه داده‌‌اند.
بدین انتقاد دو پاسخ می توان داد:
یکم) تبدیل عشق به تفاهم محبت‌آمیز ؛ بدین معنا که برخی از عاشقان توانسته‌اند در پی وصال ــ که قدما آن را قربانگاه عشق می‌خواندند ــ و در زندگی مشترک، خردمندانه عشق را متناسب با زندگی طبیعی تعدیل کنند و به تفاهم محبت‌آمیز بدل سازند.

دوم) فرق نهادن بین قاعده و استثنا؛ بدین معنا که شکست عشق در زندگی عملی (= زندگی طبیعی و عادی) قاعده است و پیروزی آن، در زندگی عملی، استثناست. اگر به زبان ریاضی سخن بگوییم قاعده شامل آماری است افزون بر ۸۰ درصد و حتی بیشتر از آن و استثنا دارای آماری است در حدود ۲۰ درصد. آمار بالای طلاق ــ که غالباً بر زندگی‌های مشترک عاشقانه سایه می‌اندازد ــ مثبت مدعای ماست.

من از قاعده سخن می گویم، نه از استثنا؛ آن هم استثنائی که قطعی نیست، زیرا اثبات درصد معدود و محدود استمرار زندگی‌های عاشقانه هم دشوار است و احتمال تبدیل عشق در این زندگی‌ها به تفاهم محبت‌آمیز بیشتر است.
@a_daadbeh


دوم) عشق و انحصارطلبی

این مسئله در دو بخش مطرح می‌شود:

الف) بخش اول: در حوزهٔ هنر و عرفان: عاشق، انحصارطلب است. از انحصارطلبی عاشقانه اصطلاحاً به «غیرت» تعبیر می‌شود. غیرت یعنی احساسی و حالتی که بر اثر گونه‌ای حضور «غیر» در قلمرو عشق عاشق و معشوق، در عاشق پدید می‌آید. انحصارطلبی عاشقانه دو وجه دارد: یکی آنکه معشوق نباید به دیگران (= اغیار) توجه کند که اگر چنین کند نتیجهٔ آن غیرت ورزیدن عاشق است. این معنا را سعدی این‌گونه بیان کرده است:

به یک نفس که برآمیخت یار با اغیار
بسی نماند که غیرت وجود من بکشد

دوم آنکه دیگران هم نباید به معشوق توجه کنند، که اگر چنین کنند نتیجهٔ آن نیز به بار آمدن غیرت در وجود عاشق است؛ غیرتی عاشق‌کش! حافظ این بُعد از غیرت را این‌سان گزارش کرده است:

غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
روز و شب عربده با خلق خدا نتْوان کرد

خدا را هم به صفت غیرت موصوف ساخته‌اند: «إنَّ اللّهَ غَیورٌ» زیرا اولاً، وجودی حقیقی غیر از خدا در جهان سراغ نمی‌توان کرد: «غیرتش غیر در جهان نگذاشت» و «لَیسَ فِی الدّارِ غَیرُهُ دَیّار» گزارش‌هایی است شاعرانه ــ عارفانه از همین معنا؛ ثانیاً، غیر خدا شایستهٔ پرستش نیست. غیور بودن خدا لازمهٔ توحید است که موحد باور دارد که جز خدای یگانه خدائی نیست و پرستش جز او را نشاید...

ب) در حوزهٔ زندگی طبیعی ــ عادی:

انحصارطلبی عاشقانه چون وارد زندگی عادی و روزمره شود نظم زندگی را مختل می‌سازد و آرام و قرار از زندگی بازمی‌ستاند و در بیشتر موارد قاتل استمرار زندگی مشترک می‌شود! و این ازآن‌روست که انحصارطلبی برآمده از عشق در زندگی طبیعی با شک و حسد یگانگی می‌یابد. دو سوی غیرت را که با دو بیت از سعدی و حافظ توصیف شد، در نظر آورید و بر ارتباط زن و شوهر عاشق تطبیق کنید.
ــ ارتباط با مردم که لازمهٔ زندگی اجتماعی است، تعبیر می‌شود به «برآمیختن یار با اغیار» که کمترین نتیجهٔ آن متهم ساختن طرف مقابل به خیانت و بی‌وفائی است.
ــ توجه مردم هم که آن روی سکهٔ ارتباط با مردم است و هرچه انسان، اجتماعی‌تر و مردم‌دارتر باشد این توجه بیشتر و جدی‌تر خواهد بود، تعبیر می‌شود به «محبوب جهان (= دیگران/ مردم) بودن که طبق قاعدهٔ عاشقی نتیجهٔ آن هم غیرت ورزیدن است و به تعبیر ساده‌تر، حسد ورزیدن و حسودی کردن است از سوی عاشق و در نتیجه متهم شدن محبوب (=طرف دیگر/ شریک زندگی) به کردار و رفتار خیانت‌آمیز یا دست‌کم کردار و رفتاری که خوشایند عاشق (= شریک زندگی) نیست و در نهایت زندگی مشترک را به دوزخی بدل می‌سازد که بود و نبود زندگی مشترک را خاکستر می‌کند و شریکان زندگی را خاکسترنشین...!
تصور کنید که کسی بخواهد این دو بُعد را برای رضای طرف مقابل از زندگی خود حذف کند؛ یعنی نه او با کسی ارتباط داشته باشد، نه دیگران با او پیوندی برقرار کنند. آن‌وقت این آدم آیا آدم است و این زندگی آیا زندگی است؟! و اگر چنین کرد آیا قصه تمام است و آرامش بر دوزخ زندگی حاکمیت می‌یابد؟ هرگز! که آغاز پریشانی های بیشتر و صدور مجوز انحصارطلبی های جدی تر است !
@a_daadbeh


یکم) عشق و سخن عشق

از عشق سخن‌ها گفته‌اند؛ از سخن‌های فلسفی - علمی تا سخن‌های مردمی که از دل‌ها برمی‌آید و - بنا به قول معروف - بر دل‌ها می‌نشنید. می‌خواهم در این یادداشت حرف دیگری بزنم، متفاوت با حرف‌هایی که گفته‌اند و می‌گویند.
حرف من در اینجا این است که: عشق پدیده‌ای فراتجربی و به تعبیر ساده، غیرطبیعی و متناسب و سودمند و حتی حیاتی برای عرفان و معرفت و برای هنر است، که این هر دو نیز به‌گونه‌ای پدیده‌هایی فراطبیعی یا غیرطبیعی است؛ یعنی عشق است که دل را تزکیه و تصفیه می‌کند و معرفت به بار می آورد و هنر می‌آفریند:

سخن بیرون مگوی از عشق سعدی
سخن عشق است و دیگر قال و قیل است...

در این‌ها تردیدی نیست، اما عشق به درد زندگی عادی و طبیعی نمی‌خورد که زندگی، امری طبیعی است و با هرآنچه غیرطبیعی است نسبتی ندارد. آنچه به کار زندگی می‌آید تفاهمی محبت‌آمیز است. زندگی‌های مشترکی که با عشق آغاز می‌شود به یکی از این دو فرجام می‌انجامد: جدایی همراه با نفرت؛ استمرار زندگی آشفته همراه با جدال و ناآرامی، به نسبت‌های مختلف، تا پایان عمر... والسلام.
@a_daadbeh


گفتند: بعضی از نکته‌هایی که می‌گویی جای دارد که - دست کم - دوستان و آشنایانت بشنوند و بخوانند که ارزش شنیدن و خواندن دارد!
گفتم: حاشا! نکته‌های مرا چه ارزشی است؟
گفتند: شکسته‌نفسی مکن! همان کن که بیش از نیم سده در کار معلمی کرده‌ای.
... و چنین بود که دیگر پایداری نتوانستم و این کانال پدید آمد.
@a_daadbeh


سال‌ها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم

سایه‌ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم

#حافظ

11 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

432

obunachilar
Kanal statistikasi