💢 میشنوی؟
🖊 برای سالمرگ فئودور داستایفسکی
✅ «تصورش را بکن! من در وضعی دوزخی گرفتار شدهام. مجبور شدهام از کارم استعفا کنم. برایت سوگند میخورم که حقیقتا دیگر ادامه کار برایم مقدور نبود و نمیتوانستم به خدمت در قشون مشغول باشم. هنگامی که آدم، گرانبهاترین وقتها و فرصتهای خودش را در کارهایی تا این حد پوچ و احمقانه میگذراند، تردیدی بر جای نمیماند که زندگیاش را تباه میکند و هرگز به جایی نمیرسد.»
✅ داستایفسکی پس از تمامکردن نخستین رمانش در نامهای به برادر بزرگترش «میخاییل»، مشوق و حامیاش، این سطرها را مینویسد. در همین زمان است که یک روز غروب، پس از غلبه بر تردیدهای وسواسیاش، شروع میکند به خواندن دستنوشته «مردم فقیر» برای دوست و همخانهاش «گریگورویچ» که ادیب بود و خلاف داستایفسکی، آدمی سرزنده و برونگرا و دارای روابط دوستانه با عدهای منتقد و روزنامهنگار مشهور.
✅ داستایفسکی تکههایی از رمان را میخواند و دوست ادیبش چنان یکه میخورد که دستنوشته را از او میگیرد و در نخستین فرصت به «نکراسوف» منتقد مشهور، میرساند. نکراسوف با خواندن رمان از شدت اندوه حاصل از برخورد با پایان سرگذشت قهرمان این رمان به گریه میافتد. نیمهشب است که همراه با گریگورویچ سراغ داستایفسکی میروند. برخلاف تصورشان میبینند داستایفسکی بیدار است و کنار پنجره، در برابر آسمان روشن و چشمانداز غمناک و وهمانگیز شهر خفته و بامهای برفپوش، نشسته است...
📝 لینک متن کامل یادداشت فرزین شیرزادی در روزنامه همشهری:
https://b2n.ir/987458
📌كانال ادبى هنرى كافه داستان
@CafeDastanMag
@afarineshdastan
🖊 برای سالمرگ فئودور داستایفسکی
✅ «تصورش را بکن! من در وضعی دوزخی گرفتار شدهام. مجبور شدهام از کارم استعفا کنم. برایت سوگند میخورم که حقیقتا دیگر ادامه کار برایم مقدور نبود و نمیتوانستم به خدمت در قشون مشغول باشم. هنگامی که آدم، گرانبهاترین وقتها و فرصتهای خودش را در کارهایی تا این حد پوچ و احمقانه میگذراند، تردیدی بر جای نمیماند که زندگیاش را تباه میکند و هرگز به جایی نمیرسد.»
✅ داستایفسکی پس از تمامکردن نخستین رمانش در نامهای به برادر بزرگترش «میخاییل»، مشوق و حامیاش، این سطرها را مینویسد. در همین زمان است که یک روز غروب، پس از غلبه بر تردیدهای وسواسیاش، شروع میکند به خواندن دستنوشته «مردم فقیر» برای دوست و همخانهاش «گریگورویچ» که ادیب بود و خلاف داستایفسکی، آدمی سرزنده و برونگرا و دارای روابط دوستانه با عدهای منتقد و روزنامهنگار مشهور.
✅ داستایفسکی تکههایی از رمان را میخواند و دوست ادیبش چنان یکه میخورد که دستنوشته را از او میگیرد و در نخستین فرصت به «نکراسوف» منتقد مشهور، میرساند. نکراسوف با خواندن رمان از شدت اندوه حاصل از برخورد با پایان سرگذشت قهرمان این رمان به گریه میافتد. نیمهشب است که همراه با گریگورویچ سراغ داستایفسکی میروند. برخلاف تصورشان میبینند داستایفسکی بیدار است و کنار پنجره، در برابر آسمان روشن و چشمانداز غمناک و وهمانگیز شهر خفته و بامهای برفپوش، نشسته است...
📝 لینک متن کامل یادداشت فرزین شیرزادی در روزنامه همشهری:
https://b2n.ir/987458
📌كانال ادبى هنرى كافه داستان
@CafeDastanMag
@afarineshdastan