به خط عابر پیاده ابی رُد که رسیدم غریب آرام شدم. ترافیک نبود، شاید واقعاً راه را بسته بودند. ناگهان به فکرم رسید بار اولی که پا میگذاشتم روی خط عابر پیاده محبوبی داشتم و در ضمن نمیلنگیدم. نشستم روی دیوارهی بیرون استودیو. یادم آمد مردی که نزدیک بود زیرم بگیرد با حالت خاصی مویم را نوازش کرده بود، انگار به مجسمه دست میکشید، یا به چیزی که قلب در سینه ندارد. دربارهی این موضوع فکر میکردم که زنی آمد طرفم، سیگاری آتشنزده دستش بود و رو به من تکانتکانش میداد. پیراهنی آبی تنش بود. پرسید آتش دارم. موی بلوند کوتاهش آنقدر روشن بود که به نقرهای میزد. رنگ سبز چشمانش روشنترین بود، مثل خردهشیشهای که آب تا ساحل شسته، دست کردم توی جیبم و دنبال فندکم گشتم، فندک فلزی زیپو که همیشه همراهم بود، نسخهی قدیمی و مقاوم در برابر باد و بدقوارهی فندکی که ارتش آمریکا در جنگ جهانی دوم و بعد در ویتنام استفاده کرد. زن دست من و فندک را باهم محکم چسبید و با کنجکاوی چشم تنگ کرد تا حرفهای حکشده روی بدنهی فندک را بخواند. توضیح دادم فندک مالِ آن روزهای پدرم بوده که عادت داشت همزمان با حمامِ هر ماه یک بارش سیگاری هم دود کند. گفتم پدرم تازه مرده و من یک قوطی کبریت از خاکسترش را با خودم میبرم آلمان شرقی تا در برلین شرقی کمونیست به خاک بسپارم. اینها را که میگفتم دستم میلرزید. خواهش کردم کمی پیشم بشیند. قبول کرد شانهبهشانه روی لبهی دیوار استودیو نشسته بودیم. صدای دم و بازدمش را میشنیدم. دود از سوراخهای بینیاش بیرون میزد، مثل اژدهای پشت کیمونوی جنیفر...
مردی که همهچیز را میدید | دبورا لوی | ترجمهی نيلوفر صادقي | چاپ اول ۱۴۰۱، شمیز، رقعی، ۳۱۸ صفحه، ۱۷۰۰۰۰ تومان، #باکتاب.
@agarpub
مردی که همهچیز را میدید | دبورا لوی | ترجمهی نيلوفر صادقي | چاپ اول ۱۴۰۱، شمیز، رقعی، ۳۱۸ صفحه، ۱۷۰۰۰۰ تومان، #باکتاب.
@agarpub