| یادداشت روزانه | زن همسایه |
هشتاد ساله است. معمولن لباسهای تیره میپوشد. چادرش را از ناحیهی کمر به سبک محلی میبندد. در گیلان، خانمها بلوز و شلوار میپوشند و پایینتنه را با چادر میپوشانند. یک عصا دارد. کمرش خم شده. در حالت ایستاده زاویهی صد و سی درجه دارد. پوست صورتش تیره است. تمام چروکهای دنیا را در صورتش میبینی. گوشهی چشم، لب بالا، پیشانی و روی گونههایش چروکیده و کم آب است. یک دندان در دهانش نیست.
همیشه میخندد. فارسی را به سختی صحبت میکند. ولی اگر گیلکی صحبت کند کسی جلو دارش نیست. اگر در حالت عبور از مقابل هم باشیم و سلام کنم به هفت جد و آبادم درود میفرستد. برای تمام وجودم آرزوی سلامتی میکند. خوشبختی بچه و نوههای دنیا نیامده را از خدا میخواهد. اگر از کنار هم عبور کنیم و دور شویم باز هم در حال دعا کردن است.
پسرش شهید شده. همسرش فوت کرده. هیچ پشت و پناهی ندارد. تک و تنهاست. همسایهها پول جمع میکنند و ماهیانه کمکش میکنند. تریاک میکشد و کسی با او مخالفتی ندارد.
به تازگی یکی از همسایهها تعریف میکرد که حالش خوب نیست و بی تریاک مانده. مأمور پلیس با ماشین دویست و شش سفید و لباس غیر رسمی از او میپرسد: «حاج خانم اینجا یکی هست تریاک میفروشه شما میشناسید؟» حاج خانم هم از گوشهی چادرش یک بستهی تازه در میآورد و نشان پلیس میدهد. «همین الان اینو خریدم. شما هم برید بگیرید تازه آورده.» اسم و آدرس را دودستی در اختیار پلیس میگذارد.
یک بار موقع پیادهروی ساعت هفت صبح ما را دید. در حالی که تندتند صحبت میکرد میان کلامش پرسید: «کسی رو ندارید به من تریاک بفروشه؟» هر دو به سختی جلوی خندهمان را گرفتیم.
از سادگیاش، از صفا و خندههایش من هم خندهام میگیرد. با خودم فکر میکنم: «من هشتاد ساله بشم چه شکلی میشم؟ یعنی اصلن هشتاد ساله میشم؟ انقدر با صفا و خوشزبون میشم؟ یا سال به سال بیشتر سرم رو تو لاک خودم میکنم؟»
آیدا سیدحسینی
دوازدهم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو
#یادداشت_روزانه
@aidaseyedhosseini
هشتاد ساله است. معمولن لباسهای تیره میپوشد. چادرش را از ناحیهی کمر به سبک محلی میبندد. در گیلان، خانمها بلوز و شلوار میپوشند و پایینتنه را با چادر میپوشانند. یک عصا دارد. کمرش خم شده. در حالت ایستاده زاویهی صد و سی درجه دارد. پوست صورتش تیره است. تمام چروکهای دنیا را در صورتش میبینی. گوشهی چشم، لب بالا، پیشانی و روی گونههایش چروکیده و کم آب است. یک دندان در دهانش نیست.
همیشه میخندد. فارسی را به سختی صحبت میکند. ولی اگر گیلکی صحبت کند کسی جلو دارش نیست. اگر در حالت عبور از مقابل هم باشیم و سلام کنم به هفت جد و آبادم درود میفرستد. برای تمام وجودم آرزوی سلامتی میکند. خوشبختی بچه و نوههای دنیا نیامده را از خدا میخواهد. اگر از کنار هم عبور کنیم و دور شویم باز هم در حال دعا کردن است.
پسرش شهید شده. همسرش فوت کرده. هیچ پشت و پناهی ندارد. تک و تنهاست. همسایهها پول جمع میکنند و ماهیانه کمکش میکنند. تریاک میکشد و کسی با او مخالفتی ندارد.
به تازگی یکی از همسایهها تعریف میکرد که حالش خوب نیست و بی تریاک مانده. مأمور پلیس با ماشین دویست و شش سفید و لباس غیر رسمی از او میپرسد: «حاج خانم اینجا یکی هست تریاک میفروشه شما میشناسید؟» حاج خانم هم از گوشهی چادرش یک بستهی تازه در میآورد و نشان پلیس میدهد. «همین الان اینو خریدم. شما هم برید بگیرید تازه آورده.» اسم و آدرس را دودستی در اختیار پلیس میگذارد.
یک بار موقع پیادهروی ساعت هفت صبح ما را دید. در حالی که تندتند صحبت میکرد میان کلامش پرسید: «کسی رو ندارید به من تریاک بفروشه؟» هر دو به سختی جلوی خندهمان را گرفتیم.
از سادگیاش، از صفا و خندههایش من هم خندهام میگیرد. با خودم فکر میکنم: «من هشتاد ساله بشم چه شکلی میشم؟ یعنی اصلن هشتاد ساله میشم؟ انقدر با صفا و خوشزبون میشم؟ یا سال به سال بیشتر سرم رو تو لاک خودم میکنم؟»
آیدا سیدحسینی
دوازدهم اسفند ماه هزار و چهارصد و دو
#یادداشت_روزانه
@aidaseyedhosseini