از پسِ ده سال، هشتمین روز آبانم هنوز به همان تلخیست که بود؛ وجودم هنوز گرفتار همان بهتی میشود که صبح سهشنبه، هشتم آبان ۱۳۸۶، وقتی پیدرپی اساماس میرسید (که آنروزها سریعترین راهِ خبررسانی بود) نگذاشت حتی فریاد بزنم.
فکر کردن به قیصر امینپور، آن وجودِ نازنینِ بیمانند، هنوز اندوهگینم میکند. بهیاد آوردنِ پاسخهای مهربانانهاش به نامهربانانهترین پرسشها، لبخندی که انگار خودش هم میدانست برای زدودن تمام غمها و نگرانیها و آزردگیهایت کافیست، حاضرجوابی و طنز مخصوصش، و خیلی چیزهای دیگری که نمیتوانم بگویم چقدر دلتنگشانم، هنوز اشکم را سرازیر میکند.
تصویرها و صداهایی که به این روزم میاندازد ـــباور کنیدـــ همه کارِ کمتر از شش ماه است، از نخستین مصاحبت در نیمهٔ اردیبهشت ۱۳۸۶ تا دیداری که هیچ گمان نمیکردم واپسین باشد، در پنجم آبان همانسال؛ شدّت تأثیر را اگر بهنسبتِ مدّتش بسنجیم، بیگمان و بیاغراق، اثرگذارترین که شناختهام قیصر امینپور بودهست...
امروز، برخلاف تمام هشتم آبانهایی که در این یکدهه گذشت، آرام بودم و خاطرجمع، چنانکه در حضور خودش، چراکه از بام تا شام را همه با یادش گذراندم، در میان دوستان و دوستدارانش، و البته در کنار همسر و فرزند بزرگوار و مهربانش. دلم به تنگیِ هشتم آبانهای قبل نبود، اما باز نمیدانستم چه بنویسم، تا شب که فاطمه سالاروند، در خانهٔ هنرمندان، غزلی خواند که با شنیدنش گویی نگاه تابناک و صدای گرم و آرامشِ مُسریِ قیصر امینپور را باز میدیدم و میشنیدم و احساس میکردم.
از فاطمه سالاروند ـــکه هنوز از یاد نبردهام تأثیر مرثیهای را که چند روز پس از واقعه گفته بود و شبی که خواندش، در خانهٔ شاعران، جماعتی گریستند بهدردــ اجازه خواستم دو بیت از غزلش را نقل کنم، بهجای هرآنچه میخواستم بنویسم و نمیتوانستم. تمام غزلی را که گویا هنوز منتشر نشدهست، سخاوتمندانه، برایم فرستاد.
اینک آن دو بیت، زبان حالِ بسیاری از دوستداران قیصر امینپور، یکی هم من:
... اگر گفتم قفستر شد زمین از هشتم آبان
تو میدانی دلم تنگ است قدرِ آسمان، قیصر
نه از خاطر، نه از دل، ساعتی بیرون نشد یادت
نه خاکت سردی آوردهست، نه حتی زمان، قیصر
http://telegram.me/alvandbh
فکر کردن به قیصر امینپور، آن وجودِ نازنینِ بیمانند، هنوز اندوهگینم میکند. بهیاد آوردنِ پاسخهای مهربانانهاش به نامهربانانهترین پرسشها، لبخندی که انگار خودش هم میدانست برای زدودن تمام غمها و نگرانیها و آزردگیهایت کافیست، حاضرجوابی و طنز مخصوصش، و خیلی چیزهای دیگری که نمیتوانم بگویم چقدر دلتنگشانم، هنوز اشکم را سرازیر میکند.
تصویرها و صداهایی که به این روزم میاندازد ـــباور کنیدـــ همه کارِ کمتر از شش ماه است، از نخستین مصاحبت در نیمهٔ اردیبهشت ۱۳۸۶ تا دیداری که هیچ گمان نمیکردم واپسین باشد، در پنجم آبان همانسال؛ شدّت تأثیر را اگر بهنسبتِ مدّتش بسنجیم، بیگمان و بیاغراق، اثرگذارترین که شناختهام قیصر امینپور بودهست...
امروز، برخلاف تمام هشتم آبانهایی که در این یکدهه گذشت، آرام بودم و خاطرجمع، چنانکه در حضور خودش، چراکه از بام تا شام را همه با یادش گذراندم، در میان دوستان و دوستدارانش، و البته در کنار همسر و فرزند بزرگوار و مهربانش. دلم به تنگیِ هشتم آبانهای قبل نبود، اما باز نمیدانستم چه بنویسم، تا شب که فاطمه سالاروند، در خانهٔ هنرمندان، غزلی خواند که با شنیدنش گویی نگاه تابناک و صدای گرم و آرامشِ مُسریِ قیصر امینپور را باز میدیدم و میشنیدم و احساس میکردم.
از فاطمه سالاروند ـــکه هنوز از یاد نبردهام تأثیر مرثیهای را که چند روز پس از واقعه گفته بود و شبی که خواندش، در خانهٔ شاعران، جماعتی گریستند بهدردــ اجازه خواستم دو بیت از غزلش را نقل کنم، بهجای هرآنچه میخواستم بنویسم و نمیتوانستم. تمام غزلی را که گویا هنوز منتشر نشدهست، سخاوتمندانه، برایم فرستاد.
اینک آن دو بیت، زبان حالِ بسیاری از دوستداران قیصر امینپور، یکی هم من:
... اگر گفتم قفستر شد زمین از هشتم آبان
تو میدانی دلم تنگ است قدرِ آسمان، قیصر
نه از خاطر، نه از دل، ساعتی بیرون نشد یادت
نه خاکت سردی آوردهست، نه حتی زمان، قیصر
http://telegram.me/alvandbh