امروز، درست یک سال از رفتنِ مادربزرگم گذشت، مادربزرگی که آخرین بازمانده بود از جمع چهارنفرهٔ پدربزرگها و مادربزرگها، مادربزرگی که «رفیق» بود، بیش و پیش از آنکه مادربزرگ باشد، مادربزرگی که در تمام این یک سال حتی یک روز نیامد که کلمهای از کلمهها و کنایهها و زبانزدهای مخصوصش بر زبانم نرود و یادش نکنم.
پدربزرگها را ـــکه عاشقشان بودمـــ خیلیزود از دست دادم، یکی را در سیزدهسالگی و آندیگری را در پانزدهسالگیام. آنیکی مادربزرگ هم بیستوسهـچهارساله بودم که رفت.
جایی نوشته بودم که نوهها با رفتن مادربزرگ یا پدربزرگشان نهفقط آنان را که آخرین حلقههای پیوند خودشان با روزهای خوش کودکی را هم از دست میدهند و از آن روزها دورتر میشوند.
بهنسبتِ بسیاری از رفقا و همسالانم، زود بیپدربزرگ و بیمادربزرگ شدم (و البته عدهای هم لابد، از اینبابت، بداقبالتر از من بودهاند). اغلب دوستانم، حتی آنانکه چند سالی بزرگترند، دستکم سایهٔ یکی از این چهار نفر بر سرشان هست؛ رفیقی هم دارم که نهفقط مادربزرگ خودش که مادربزرگِ مادرش (بهعبارتِ دیگر: مادرِ مادربزرگش) را هنوز میبیند و گاهی از احوال و اقوالش میگوید؛ امیدوارم خودش و مادرش سالهای سال از این نعمت برخوردار بمانند.
منصفانهاش این است که اقرار کنم بسیاری از اتفاقاتِ خوش و لذتبخش را هم زودتر از بیشترِ همسالانم تجربه کردهام (و، چون در شکرگزاریِ تکتکِ آنها ننوشتهام، در گِله از اینیکی هم درست نیست بنویسم) اما همچنان غبطه میخورم به تمام رفیقانی که پدربزرگ یا مادربزرگی دارند، ولو رابطهشان با آنها مثل رابطهٔ خودم با مادربزرگم نباشد، ولو پدربزرگ و مادربزرگشان در شهر یا کشوری دیگر باشند، که میدانم همین که باشند، و بدانی که هستند، چنان دلگرمت میکند که از هیچچیز و هیچکس دیگر برنمیآید.
با تمام چیزهایی که نوشتم و ننوشتم، امروز چنین میپندارم که پدربزرگ و مادربزرگ را هرچه دیرتر از دست بدهی دشوارتر است و جایشان، هرچه دیرتر بروند، خالیتر. چند سالیست که تقریباً هر روز از سرِ کوچهای میگذرم که زمانی خانهٔ پدربزرگم در آن بود. بعضی روزها، از شما چه پنهان، راهم را کج میکنم؛ وارد کوچه میشوم و میایستم مقابلِ آن خانه، که ازقضا مالکان جدید هنوز دست به ترکیبش نزدهاند؛ به در و دیوارش خیره میشوم و به جمعههایی فکر میکنم که صبح یا ظهرش همین زنگ را میزدیم و در باز میشد؛ به پدربزرگ فکر میکنم که در گلخانهٔ گوشهٔ اتاقش، یا در باغچههایی که در حیاط ساخته بود، با گلها و درختهایش مشغول بود؛ به مادربزرگ فکر میکنم که آرام نمیگرفت تا یکی از خوردنیهایی را که تعارف میکرد در دهان نمیگذاشتی و چند دقیقه (گاهی هم ثانیه) بعدش با پیشنهادی دیگر بهسراغت میآمد؛ به نوههای بزرگتر و کوچکتر از خودم، به فوتبال بازی کردنهامان با هر توپ عجیبوغریبی که مناسبِ گوشهای از آن خانه بود، و دروازههایی که هر نوبت محدودهای متفاوت میداشتند...
مادربزرگی که سه نوهٔ بزرگتر از من هم داشت ـــگفتن نداردـــ سنّش کم نبود، اما بهنسبت سالم بود؛ هیچ خیال نمیکردیم به آن زودی برود. از روزی که با پای خودش، محض احتیاط، به بیمارستانش بردیم تا آن ظهر جمعهٔ غمانگیز، که پیوست به یاران عزیزش که آنطرف بیشتر بودند، دو هفته هم نشد؛ پدربزرگها و مادربزرگها شاید راهی را که پیمودنش، بهخیال ما، چند سالی وقت میخواهد در یکیچند هفته بروند.
یک سالی هست که اینجا مینویسم و بار اول است ـــامیدوارم بار آخر هم باشدـــ که توصیهای میکنم، یا نصیحتی:
ای کسانی که دست یغماگرِ روزگار هنوز پدربزرگ یا مادربزرگی برایتان باقی گذاشته است، مبادا وقتی را که میشود با آنان گذراند به کاری دیگر بگذرانید.
تا هستند، تا میتوانید، روزها و ساعتها و دقیقهها و ثانیهها را برای برخورداری از صحبت آنان، برای شنیدن حرفهاشان ـــیا نه: برای دیدنشان، فقط برای نشستن و تماشا کردنشانـــ غنیمت بدانید، تا میتوانید!
http://telegram.me/alvandbh
پدربزرگها را ـــکه عاشقشان بودمـــ خیلیزود از دست دادم، یکی را در سیزدهسالگی و آندیگری را در پانزدهسالگیام. آنیکی مادربزرگ هم بیستوسهـچهارساله بودم که رفت.
جایی نوشته بودم که نوهها با رفتن مادربزرگ یا پدربزرگشان نهفقط آنان را که آخرین حلقههای پیوند خودشان با روزهای خوش کودکی را هم از دست میدهند و از آن روزها دورتر میشوند.
بهنسبتِ بسیاری از رفقا و همسالانم، زود بیپدربزرگ و بیمادربزرگ شدم (و البته عدهای هم لابد، از اینبابت، بداقبالتر از من بودهاند). اغلب دوستانم، حتی آنانکه چند سالی بزرگترند، دستکم سایهٔ یکی از این چهار نفر بر سرشان هست؛ رفیقی هم دارم که نهفقط مادربزرگ خودش که مادربزرگِ مادرش (بهعبارتِ دیگر: مادرِ مادربزرگش) را هنوز میبیند و گاهی از احوال و اقوالش میگوید؛ امیدوارم خودش و مادرش سالهای سال از این نعمت برخوردار بمانند.
منصفانهاش این است که اقرار کنم بسیاری از اتفاقاتِ خوش و لذتبخش را هم زودتر از بیشترِ همسالانم تجربه کردهام (و، چون در شکرگزاریِ تکتکِ آنها ننوشتهام، در گِله از اینیکی هم درست نیست بنویسم) اما همچنان غبطه میخورم به تمام رفیقانی که پدربزرگ یا مادربزرگی دارند، ولو رابطهشان با آنها مثل رابطهٔ خودم با مادربزرگم نباشد، ولو پدربزرگ و مادربزرگشان در شهر یا کشوری دیگر باشند، که میدانم همین که باشند، و بدانی که هستند، چنان دلگرمت میکند که از هیچچیز و هیچکس دیگر برنمیآید.
با تمام چیزهایی که نوشتم و ننوشتم، امروز چنین میپندارم که پدربزرگ و مادربزرگ را هرچه دیرتر از دست بدهی دشوارتر است و جایشان، هرچه دیرتر بروند، خالیتر. چند سالیست که تقریباً هر روز از سرِ کوچهای میگذرم که زمانی خانهٔ پدربزرگم در آن بود. بعضی روزها، از شما چه پنهان، راهم را کج میکنم؛ وارد کوچه میشوم و میایستم مقابلِ آن خانه، که ازقضا مالکان جدید هنوز دست به ترکیبش نزدهاند؛ به در و دیوارش خیره میشوم و به جمعههایی فکر میکنم که صبح یا ظهرش همین زنگ را میزدیم و در باز میشد؛ به پدربزرگ فکر میکنم که در گلخانهٔ گوشهٔ اتاقش، یا در باغچههایی که در حیاط ساخته بود، با گلها و درختهایش مشغول بود؛ به مادربزرگ فکر میکنم که آرام نمیگرفت تا یکی از خوردنیهایی را که تعارف میکرد در دهان نمیگذاشتی و چند دقیقه (گاهی هم ثانیه) بعدش با پیشنهادی دیگر بهسراغت میآمد؛ به نوههای بزرگتر و کوچکتر از خودم، به فوتبال بازی کردنهامان با هر توپ عجیبوغریبی که مناسبِ گوشهای از آن خانه بود، و دروازههایی که هر نوبت محدودهای متفاوت میداشتند...
مادربزرگی که سه نوهٔ بزرگتر از من هم داشت ـــگفتن نداردـــ سنّش کم نبود، اما بهنسبت سالم بود؛ هیچ خیال نمیکردیم به آن زودی برود. از روزی که با پای خودش، محض احتیاط، به بیمارستانش بردیم تا آن ظهر جمعهٔ غمانگیز، که پیوست به یاران عزیزش که آنطرف بیشتر بودند، دو هفته هم نشد؛ پدربزرگها و مادربزرگها شاید راهی را که پیمودنش، بهخیال ما، چند سالی وقت میخواهد در یکیچند هفته بروند.
یک سالی هست که اینجا مینویسم و بار اول است ـــامیدوارم بار آخر هم باشدـــ که توصیهای میکنم، یا نصیحتی:
ای کسانی که دست یغماگرِ روزگار هنوز پدربزرگ یا مادربزرگی برایتان باقی گذاشته است، مبادا وقتی را که میشود با آنان گذراند به کاری دیگر بگذرانید.
تا هستند، تا میتوانید، روزها و ساعتها و دقیقهها و ثانیهها را برای برخورداری از صحبت آنان، برای شنیدن حرفهاشان ـــیا نه: برای دیدنشان، فقط برای نشستن و تماشا کردنشانـــ غنیمت بدانید، تا میتوانید!
http://telegram.me/alvandbh