و من در هلال کوچک "هیچ" خودم را یافتم.
من هیچ بودم و تو همه چیز بودی. تباه کرده بودم ولی مغرور به تباهی خویش نبودم. غضبناک از گذشته و دلسرد از آینده خود را در حصار امن تو یافتم. و چه امنیتی از این بیشتر....؟ و من بارها و بارها زمین خوردم ولی تو هیچگاه ز من قطع امید نکردی تو مرا بیشتر از خود باور داشتی و سرانگشتانم را با ذکر نامت میبوسیدی. دلم به سمت تو میرفت اما پایم سرکشی میکرد. من انسان هستم و میخواهم که نباشم. میخواهم از تو باشم و بینمان هیچ نباشد. مرا پر کن... از آن چیزی که دگر غیر را آرزو نکنم. به چه زبان بگویم فقط تو را تمنا دارم؟
من هیچ بودم و تو همه چیز بودی. تباه کرده بودم ولی مغرور به تباهی خویش نبودم. غضبناک از گذشته و دلسرد از آینده خود را در حصار امن تو یافتم. و چه امنیتی از این بیشتر....؟ و من بارها و بارها زمین خوردم ولی تو هیچگاه ز من قطع امید نکردی تو مرا بیشتر از خود باور داشتی و سرانگشتانم را با ذکر نامت میبوسیدی. دلم به سمت تو میرفت اما پایم سرکشی میکرد. من انسان هستم و میخواهم که نباشم. میخواهم از تو باشم و بینمان هیچ نباشد. مرا پر کن... از آن چیزی که دگر غیر را آرزو نکنم. به چه زبان بگویم فقط تو را تمنا دارم؟