قدم های آرام، خسته و نالانم.. مرا به سمت بالکن میکشند. اطاعت کرده و میروم. روی لبهی پهن بالکن، مینشینم..
زانوانم را بغل گرفته و به دیوار، تکیه میدهم..لرز خفیفی کرده و بیشتر خود را در آغوش میگیرم..
اینجا،
همه چیز امن و امان است.
انگار که فصل جدیدی از زندگیام شروع شده باشد..
چیزی مانند قبل نیست.. آدمهای قبلی هم نیستند.. همه چیز عوض شده، و.. اتفاقات جدید روی میدهد.
چیزی در درونم.. میگوید که اینبار، خدا، طبیعت یا هرچیزی که اسمش را میگذاری.. برای من، پازل زندگیام را خوب چیده است..
انگار، تاریکی تمام شده باشد..
به آدمها خیره میشوم.. از این طبقه، آنها را به خوبی میتوان مشاهده کرد.
سر و صدا و شلوغی شبهای اینجا، آرامم میکند..
باد ملایمی میوزد و موهایم را نوازش میکند..
به ماه خیره میشوم..
صدای ماوی، توجهم را به خود جلب میکند..
سرم را میچرخانم و نگاهش میکنم.. میویی کرده و به سمتم میآید
او هم مانند من، روی لبه پهن بالکن، روبروی من.. مینشیند..
با چشمانش، عمیق نگاهم میکند.
او،
انگار همیشه میداند چه شده و چه نشده..
نگاهم میکند و چیزی نمیگوید..
چشمانم را میبندم..
سرم را عقب برده، نفس عمیقی میگیرم..
عادت به سیگار ندارم و الان، سیگار میچسبد..
چشمانم را باز کرده.. در چشمان سبز ماوی، خودم را میبینم.. و گربهام، انگار که لبخند زده باشد، به من نجوای میگذرد.. هدیه میدهد.
و من، بازهم صبوری خواهم کرد..
....
قاصدکی، از بین تاریکی شب.. در هوا.. معلق و آزاد.. حرکت میکند و میرود.
..
زانوانم را بغل گرفته و به دیوار، تکیه میدهم..لرز خفیفی کرده و بیشتر خود را در آغوش میگیرم..
اینجا،
همه چیز امن و امان است.
انگار که فصل جدیدی از زندگیام شروع شده باشد..
چیزی مانند قبل نیست.. آدمهای قبلی هم نیستند.. همه چیز عوض شده، و.. اتفاقات جدید روی میدهد.
چیزی در درونم.. میگوید که اینبار، خدا، طبیعت یا هرچیزی که اسمش را میگذاری.. برای من، پازل زندگیام را خوب چیده است..
انگار، تاریکی تمام شده باشد..
به آدمها خیره میشوم.. از این طبقه، آنها را به خوبی میتوان مشاهده کرد.
سر و صدا و شلوغی شبهای اینجا، آرامم میکند..
باد ملایمی میوزد و موهایم را نوازش میکند..
به ماه خیره میشوم..
صدای ماوی، توجهم را به خود جلب میکند..
سرم را میچرخانم و نگاهش میکنم.. میویی کرده و به سمتم میآید
او هم مانند من، روی لبه پهن بالکن، روبروی من.. مینشیند..
با چشمانش، عمیق نگاهم میکند.
او،
انگار همیشه میداند چه شده و چه نشده..
نگاهم میکند و چیزی نمیگوید..
چشمانم را میبندم..
سرم را عقب برده، نفس عمیقی میگیرم..
عادت به سیگار ندارم و الان، سیگار میچسبد..
چشمانم را باز کرده.. در چشمان سبز ماوی، خودم را میبینم.. و گربهام، انگار که لبخند زده باشد، به من نجوای میگذرد.. هدیه میدهد.
و من، بازهم صبوری خواهم کرد..
....
قاصدکی، از بین تاریکی شب.. در هوا.. معلق و آزاد.. حرکت میکند و میرود.
..