دو سال پیش برای یه مدت طولانی یه مسالهای برام تکرار میشد.
وقتی از خواب بیدار میشدم حالا فرقی نداشت خواب صبح بود یا بعدازظهر؟ گیج میزدم نه ازون مدلها که ساعت چنده و اینا. بلکه دنبال مامان میگشتم درست وقتی چشمامو باز میکردم سرشماری میکردم پسرک الان اونحا خوابیده و مرد فلانجاست.
خوب مامان کو ؟ رفته بیرون خرید؟ یا اونم خوابیده؟ یا رفته؟ اصلا چرا بهم خبر نداد که کجا میره؟
نوشتن در موردش خیلی راحته ولی نمیتونم دقیقا توضیح بدم که چقدر بهم فشار و استرس وارد میشد تا به خودم بیام و بفهمم اصلا مامان نباید الان اینجا باشه و بعدش یه حس توخالی بودن و یه جور دلسردی میومد سراغم.
چند ماه متوالی اینجوری بودم و یهو از یه روزی دیگه مشکل حل شد.
امروز ولی دوباره برام پیش اومد و خیلی طولانی بود یعنی توی یه حالت گیجی و گنگی چشامو باز میکردم مرور میکردم و با استرس دوباره یه چرتی میزدم و باز تکرار میشد تقریبا یکساعت طول کشید تا با تکونای پسرک که میگفت مامان لباسمو بپوشون میخوام با بابا برم بیرون کامل بیدار شدم.
سرم داره میترکه از درد و اصلا دوست ندارم دوباره واسه یه مدتی به شکل پیوسته این حالت مزخرف رو تحمل کنم .
امیدوارم دیگه تجربهاش نکنم.
وقتی از خواب بیدار میشدم حالا فرقی نداشت خواب صبح بود یا بعدازظهر؟ گیج میزدم نه ازون مدلها که ساعت چنده و اینا. بلکه دنبال مامان میگشتم درست وقتی چشمامو باز میکردم سرشماری میکردم پسرک الان اونحا خوابیده و مرد فلانجاست.
خوب مامان کو ؟ رفته بیرون خرید؟ یا اونم خوابیده؟ یا رفته؟ اصلا چرا بهم خبر نداد که کجا میره؟
نوشتن در موردش خیلی راحته ولی نمیتونم دقیقا توضیح بدم که چقدر بهم فشار و استرس وارد میشد تا به خودم بیام و بفهمم اصلا مامان نباید الان اینجا باشه و بعدش یه حس توخالی بودن و یه جور دلسردی میومد سراغم.
چند ماه متوالی اینجوری بودم و یهو از یه روزی دیگه مشکل حل شد.
امروز ولی دوباره برام پیش اومد و خیلی طولانی بود یعنی توی یه حالت گیجی و گنگی چشامو باز میکردم مرور میکردم و با استرس دوباره یه چرتی میزدم و باز تکرار میشد تقریبا یکساعت طول کشید تا با تکونای پسرک که میگفت مامان لباسمو بپوشون میخوام با بابا برم بیرون کامل بیدار شدم.
سرم داره میترکه از درد و اصلا دوست ندارم دوباره واسه یه مدتی به شکل پیوسته این حالت مزخرف رو تحمل کنم .
امیدوارم دیگه تجربهاش نکنم.