شرمنده؛ طوبی جون زحمت های مهگل افتاده گردن شما!
شما زیادی مهربونید منو تنبل کردید.
یک دفعه نگاهم روی صورت بغض آلود طوبی ثابت ماند که اشک های غلتان زیر چشمش را پاک می کرد.
قلبم از نگرانی و هراس به تپش افتاد و به سرعت از جایم بلند شدم و با صدای مرتعش پرسیدم:
چیزی شده طوبی جون؟
نکنه واسه مهگل اتفاقی افتاده؟
داشتم سمت خروجی آشپزخانه خیز برمی داشتم که طوبی خانم با صدای بغض آلود گفت: نترس دخترم!
مهگل چیزیش نشده؛ آقا گفت چند روز دیگه می رید سفر دلم گرفت عاجزانه و غمگین نگاهم کرد و ادامه داد: کاش می شد مهگل رو نبرید به خدا من حواسم بهش هست.
با شنیدن این حرف نفس عمیقی کشیدم و به چشم های سرخ شده طوبی خیره ماندم که به زور خودش را کنترل می کرد تا های های گریه نکند.
دستم را روی شانه اش گذاشتم و کمی فشار دادم.
وای طوبی جون اینطوری نکن ترو خدا؛ ترسیدم.
طوبی یک دستمال کاغذی برداشت و حینی که اشک هایش را پاک می کرد غصه دار گفت: انقدر به این بچه عادت کردم که یه ساعت نیست دلم می گیره وای به حال این که چند ماه نباشه!
مستاصل نگاهش کردم و دلم برای دل مهربانش سوخت.
مهربانانه نگاهش را سمتم پاشید و ادامه داد: به خدا دلم واسه شما هم تنگ می شه ولی این تحفه خانم سر پیری بدجور اسیرم کرده!
راست می گفت دلبستگی چیز غریبی است و گاهی وقتها اصلا نمی دانی کی و کجا دلبسته می شوی و دیگر بریدن و ندیدن سخت ترین کار دنیا می شود.
کاش در دنیا کسی بلد بود زخم تنهایی را ببندد قفل اسارت و وابستگی را از پای دل باز کند.
کاش می توانستیم آنطور که دلمان می خواهد خاطره هایمان را بنویسیم و آینده مان را ترسیم کنیم. اما چه سود که این آرزوی بشریت هیچ وقت تحقق نمی یابد و هیچ علم و قانونی نمی تواند گذشته ات را تغییر دهد.
هنوز دستم روی شانه ی طوبی خانم بود و دلداریش می دادم که آقای زند با قدم های مستحکم از پله ها پائین آمد و بدون این که نگاهی به آشپزخانه بیاندازد سمت همان مبلی که نشسته بود رفت.
قلبم داشت از سینه کنده می شد و دلهره به وجودم چنگ می زد.
📌 #پارت ۵۳
📗 #رمان_ماهور
👩🦰نویسنده: بهناز صفری