در انتهای داستان دوئل، شخصیت شمّاس (خادم کلیسا) که از دور نظارهگر دوئل بین فونکارن جانورشناس و لائفسکی هنجارشکن است با خود میگوید:
"چرا از هم بدشون میاد؟ چرا میخوان با هم دوئل کنن؟ اگه خبر از فقری داشتن که من از کودکی توش دست و پا زدم، اگه میون مشتی آدم بیسواد، بیعاطفه، لات، بیادب و بیفرهنگ زندگی کرده بودن که بخاطر یه تکه نون به هم ناسزا میگن، تف روی زمین میندازن و سر میز غذا و موقع دعا کردن آروغ میزنن و اگه تو کودکی توی ناز و نعمت بزرگ نشده بودن تا لوس بار بیان، اونوقت این جور به جون هم نمیافتادن، متقابلا ضعفهای همدیگه رو فراموش میکردن و به همدیگه هر طور هستن احترام میذاشتن. چون آدمهایی که حتی ظاهرا قابل احترامان تعدادشون کمه. درسته، لائفسکی آدمییه نامتعادل، بیبند و بار و عجیب و غریب، اما دزدی نمیکنه، اخ و تف نمیکنه،به زنش ناسزا نمیگه، نمیگه مثل گاو میخوری اما کار نمیکنی، بچهها رو با لگام حیوونها نمیزنه، به پیشخدمتهاش گوشت فاسد نمیده ... آیا همینها کافی نیست تا در رفتار با اون چشممونو ببندیم و بعضی کارهاش رو نبینیم؟ علاوه بر این، درست مثل آدمی که زخمهایی داشته باشه و از اونها در رنج باشه، لائفسکی اولین کسیه که از کمبودهای خودش رنج میبره. بهجای اینکه ملال و سوتفاهمی که دچارش شدهان، اونها رو بیدار کنه و برن دنبال پیدا کردن علل فساد و انحطاط و وراثت و مسائل غیرقابل درک دیگه، بهتر نیست از روی ابرها بیان پایین و خشم و نفرتشون رو متوجه خیابونهای بیپایانی بکنن که از جهل و طمع و کتککاری و کثافت و ناسزا و جیغ زنها آکندهاست؟"
بر این اساس، دوئل روایت آدمهایی است که انگار چیزی جز نقطهضعفها، اشتباهات و تفاوتها بین خودشان و دیگران نمیبینند و در نتیجهاش به رنج خود و اطرافیان دامن میزنند. از زندگی هم چیزی نمیماند جز انسانهایی ضعیف و مانده در رخوت.
دو شخصیتی که در انتها تنفر از یکدیگر آنها را به دوئل میکشاند، شاید دو تیپ برجسته روزگار باشند. آنکه فکر میکند با نگاهی ماتریالیستی به انسان و روزگار کاری میکند (جانورشناس) اما جز نگاهی تلخ و مخرب به انسانها چیزی برایش نمانده. و دیگری آنکه تکلیفش با خودش معلوم نیست، از زندگی متمدن به زندگی حاشیهنشین روی میآورد اما باز بعد از زمان کمی میخواهد به فضای متمدن بازگردد. روابط رسمی و پذیرفته شده را زیر پا میگذارد تا در مناسبات رسمی انسانها برای خودش دشمنتراشی کند و فکر میکند تمام زندگیاش را تباه کرده. در نهایت اما این دو نیاز به جرقهای دارند تا توجهشان را به سوی زندگی بازگرداند؛ توجهی از جنس مرگ
دوئل - آنتون چخوف
@bekhradaa
"چرا از هم بدشون میاد؟ چرا میخوان با هم دوئل کنن؟ اگه خبر از فقری داشتن که من از کودکی توش دست و پا زدم، اگه میون مشتی آدم بیسواد، بیعاطفه، لات، بیادب و بیفرهنگ زندگی کرده بودن که بخاطر یه تکه نون به هم ناسزا میگن، تف روی زمین میندازن و سر میز غذا و موقع دعا کردن آروغ میزنن و اگه تو کودکی توی ناز و نعمت بزرگ نشده بودن تا لوس بار بیان، اونوقت این جور به جون هم نمیافتادن، متقابلا ضعفهای همدیگه رو فراموش میکردن و به همدیگه هر طور هستن احترام میذاشتن. چون آدمهایی که حتی ظاهرا قابل احترامان تعدادشون کمه. درسته، لائفسکی آدمییه نامتعادل، بیبند و بار و عجیب و غریب، اما دزدی نمیکنه، اخ و تف نمیکنه،به زنش ناسزا نمیگه، نمیگه مثل گاو میخوری اما کار نمیکنی، بچهها رو با لگام حیوونها نمیزنه، به پیشخدمتهاش گوشت فاسد نمیده ... آیا همینها کافی نیست تا در رفتار با اون چشممونو ببندیم و بعضی کارهاش رو نبینیم؟ علاوه بر این، درست مثل آدمی که زخمهایی داشته باشه و از اونها در رنج باشه، لائفسکی اولین کسیه که از کمبودهای خودش رنج میبره. بهجای اینکه ملال و سوتفاهمی که دچارش شدهان، اونها رو بیدار کنه و برن دنبال پیدا کردن علل فساد و انحطاط و وراثت و مسائل غیرقابل درک دیگه، بهتر نیست از روی ابرها بیان پایین و خشم و نفرتشون رو متوجه خیابونهای بیپایانی بکنن که از جهل و طمع و کتککاری و کثافت و ناسزا و جیغ زنها آکندهاست؟"
بر این اساس، دوئل روایت آدمهایی است که انگار چیزی جز نقطهضعفها، اشتباهات و تفاوتها بین خودشان و دیگران نمیبینند و در نتیجهاش به رنج خود و اطرافیان دامن میزنند. از زندگی هم چیزی نمیماند جز انسانهایی ضعیف و مانده در رخوت.
دو شخصیتی که در انتها تنفر از یکدیگر آنها را به دوئل میکشاند، شاید دو تیپ برجسته روزگار باشند. آنکه فکر میکند با نگاهی ماتریالیستی به انسان و روزگار کاری میکند (جانورشناس) اما جز نگاهی تلخ و مخرب به انسانها چیزی برایش نمانده. و دیگری آنکه تکلیفش با خودش معلوم نیست، از زندگی متمدن به زندگی حاشیهنشین روی میآورد اما باز بعد از زمان کمی میخواهد به فضای متمدن بازگردد. روابط رسمی و پذیرفته شده را زیر پا میگذارد تا در مناسبات رسمی انسانها برای خودش دشمنتراشی کند و فکر میکند تمام زندگیاش را تباه کرده. در نهایت اما این دو نیاز به جرقهای دارند تا توجهشان را به سوی زندگی بازگرداند؛ توجهی از جنس مرگ
دوئل - آنتون چخوف
@bekhradaa