رمان زندگی ما
#پارت نهم
شخصیت ها:فرزاد.محمد.فاطمه.دنیا
یک ماه بعد....
فرزاد:
محافظا شدیدا مراقب فاطمه بودن حتی محمدم شده بود محافظ دلمو فقط به محمد خوش کرده بودم نگاهی بهش کردم زیادی پژمرده شده بود (خوب خواهرش گله) محمد هم تو اتاق خودش بود _فاطمه. جوابمو نداد چند روزی میشد باهام حرف نمیزد حتی دیگه گوشزد هم نمیکرد که نمازمو بخونم. _فاطمه؟؟؟ بازم چیزی نگفت _خواهری امروز بریم واسه اولین بار باباو خواهرتو از نزدیک ببینی ؟ مثل برق زده ها از جاش پرید _میبریم؟_پس چی آره که میبرمت
صدای زنگ تلفن اومد گوشی رو ورداشتم
فاطمه:
بازم جوابی نشنید هی کلافه تر میشد باهاش قهر کرده بودم چون زیادی ازم مراقبت میکرد حتی دلیلشم نمیگفت محمد هم مثل یه محافظ همش دورم بود دیگه به اینکه هرجا رفتم محمد و ببینم عادت کرده بودم الانم اون رسونده بودم خودشم تو اتاقش مشغول بود فرزاد:خواهری امروز بریم واسه اولین بار باباو خواهرتو از نزدیک ببینی؟ با شوق و ذوق از جام پریدم _میبریم؟ _پس چی آره که میبرمت صدای مزخرف زنگ تلفن بلند شدهر وقت کسی زنگ میزنه بعدش فرزاد کار داره لبخندم دیگه محو شده بود فرزاد گوشی رو گذاشت و دستشو کشید تو موهاش _نمیتونم ببرمت _عیب نداره انگار یه چیزی به ذهنش رسیده باشه _محمداگه کار نداره ببرتت سریع پریدم گونشو بوسیدم حالا از کجا معلوم شاید محمد هم کار داشت
محمد:
در زدن گفتم بفرمایید سرمو اوردم بالا فاطمه با یه لبخند داشت نگام میکرد چرا اینجوریه این اینکه تا همین چند ساعت پیش میخواست من بمیرم (_اه چرا همه جا دنبالمی؟_فرزاد خواسته _فرزاد غلط کرد کرد با تو _فعلا که خواسته مراقبت باشم که نمیری _برو بمیر) کنارم وایساد چشاموریز کردم _چی میخوای فاطمه ؟_ قربون داداشی گلم اخمامو کشیدم تو هم _چند بار بگم فاطمه بهم نگو داداش مظلوم نگام کرداه لعنتی اینجوری نگاه نکن _بدت میاد؟_آره_خوب خواهرت بهت چی میگه منم خواهرتم دیگه _خواهر ندارم تو هم خواهرم نیستی _باج دیگه نمیگم دادا..... یعنی محمد جونم _پووف حالا چی میخواستی؟_میبریم خونه پدریم ؟_نمیشه_فرزاد گفت میبرمت ولی واسش کار پیش اومدخودش گفت از محمد خواهش کن _مطمئن باشم خودش گفت؟_آره داد.....چیزه محمد جونم میتونی ازش بپرسی _خیلی خوب برو پارکینگ وایسا پیش ماشینم الان میام _باشه ممنون _نه به اون شروع با محبتت نه به این پایان سردت قشنگ دخترا همه عین همن وقتی چیزی میخوان خودشونو لوس میکنن _به دخترا توهین نکن آقا محمد _تا چند دیقه پیش که محمد جونم بودم چی شد حالا؟_ من که همیشه بهت میگم آقا محمد _آها ...آها جون دلت _من برم دیگه _برو منم اومدم چند خط ترجمه باقی مونده رو هم نوشتم مترجم شرکت کارش زیاد خوب نبودو اخراج شد فعلا که انگار خودم مترجم شدم رفت..کتمو ورداشتم ورفتم بیرون رسیدم به پارکینگ فاطمه رو دیدم که هی این ور اون ورو نگاه میکرد _فاطمه مگه نگفتم وایسی پیش ماشین _آخه آلزایمری ماشینت تو پارکینگ نیست انگار بیرون پارکش کردی_نه بابا ریموتو زدم _صداش که میاد فاطمه بهم چشم غره ای رفت_تو چند تا ماشین داری هر روز با یکی میای ؟_نمیدونم حسابش از دستم در رفته _یکی مثل تو که این همه ماشین خوشگل خوشگل داری یکی مثل من که به زور یه 206دارم _خخخخ خوب یه روز بیایکی از ماشینا رو انتخاب کن ورش دار واسه خودت با ذوق زیادی گفت :راست میگی؟_آره بابا یهو دوباره رفت تو غالب چند دقیقه پیشش _این فرزادم عین تو پارکینگ خونش پر ماشینه اونوقت یه دونشم به من نمیده مثل توهم خوش سلیقه نیست که رنگ لباسشو با ماشینش ست کنه تازه ماشینای توگرونن هیچ کدومو نمیخوام _برو بابا دختره ی دیوونه اصلا بیا ده بیست تا وردار _یجوری میگی وردار انگار چیپسه _فرقی که نداره چیپس با ماشین (چقدم فرق نداره) _شما دو تا چند تا شرکت و کارخونه دارین؟_نمیدونم حساب اون هم از دستم در رفته _آفرین واقعا اونور خیابون روبه روی خونه فرزاد اینا پارک کردم _مطمئنی فاطمه ؟_آره صد در صد مطمئنم پیاده شدیم
فاطمه:
پیاده شدیم بنز های مشکی که این طرف و اونطرف پارک میکردن رو میدیدم بازم محافظ مگه محمد کافی نیست؟ یه ماشین با سرعت اومد طرفم یه نفر هلم داد با صورت خوردم زمین سرمو برگردوندم ماشین در رفته بود محافظا دورمو احاطه کرده بودن کسی که اونجا غرق خون افتاده بودو بلند کردن با صدای بلند زدم زیر گریه جیغ زدم محافظا دستامو گرفتن خودمو میکشیدم جلو _ولم کنید لعنتیا یکیشون ماشین اورد و محمد و سوار کردن دوباره جیغ زدم _ولم کنین آشغالا میخوام باهاش برم به فرزاد میگم اخراجتون کنه تا اینو گفتم ولم کردن پریدم جلوی اون ماشین_خانم شما کجا؟_برو دیگه عوضی منم میام راه افتاد همش برمیگشتم بهش نگاه میکردم رسیدیم بیمارستان تا اونو وارد اتاق عمل کردن چشام دیگه باز نموند و دیگه چیزی نفهمیدم
نویسنده:f.v👧👧
لطفا اگه نظری دارین بیاین اینجا👇🙏
@fatemeh_vv
🌹🌹🌹
@blackchador
#پارت نهم
شخصیت ها:فرزاد.محمد.فاطمه.دنیا
یک ماه بعد....
فرزاد:
محافظا شدیدا مراقب فاطمه بودن حتی محمدم شده بود محافظ دلمو فقط به محمد خوش کرده بودم نگاهی بهش کردم زیادی پژمرده شده بود (خوب خواهرش گله) محمد هم تو اتاق خودش بود _فاطمه. جوابمو نداد چند روزی میشد باهام حرف نمیزد حتی دیگه گوشزد هم نمیکرد که نمازمو بخونم. _فاطمه؟؟؟ بازم چیزی نگفت _خواهری امروز بریم واسه اولین بار باباو خواهرتو از نزدیک ببینی ؟ مثل برق زده ها از جاش پرید _میبریم؟_پس چی آره که میبرمت
صدای زنگ تلفن اومد گوشی رو ورداشتم
فاطمه:
بازم جوابی نشنید هی کلافه تر میشد باهاش قهر کرده بودم چون زیادی ازم مراقبت میکرد حتی دلیلشم نمیگفت محمد هم مثل یه محافظ همش دورم بود دیگه به اینکه هرجا رفتم محمد و ببینم عادت کرده بودم الانم اون رسونده بودم خودشم تو اتاقش مشغول بود فرزاد:خواهری امروز بریم واسه اولین بار باباو خواهرتو از نزدیک ببینی؟ با شوق و ذوق از جام پریدم _میبریم؟ _پس چی آره که میبرمت صدای مزخرف زنگ تلفن بلند شدهر وقت کسی زنگ میزنه بعدش فرزاد کار داره لبخندم دیگه محو شده بود فرزاد گوشی رو گذاشت و دستشو کشید تو موهاش _نمیتونم ببرمت _عیب نداره انگار یه چیزی به ذهنش رسیده باشه _محمداگه کار نداره ببرتت سریع پریدم گونشو بوسیدم حالا از کجا معلوم شاید محمد هم کار داشت
محمد:
در زدن گفتم بفرمایید سرمو اوردم بالا فاطمه با یه لبخند داشت نگام میکرد چرا اینجوریه این اینکه تا همین چند ساعت پیش میخواست من بمیرم (_اه چرا همه جا دنبالمی؟_فرزاد خواسته _فرزاد غلط کرد کرد با تو _فعلا که خواسته مراقبت باشم که نمیری _برو بمیر) کنارم وایساد چشاموریز کردم _چی میخوای فاطمه ؟_ قربون داداشی گلم اخمامو کشیدم تو هم _چند بار بگم فاطمه بهم نگو داداش مظلوم نگام کرداه لعنتی اینجوری نگاه نکن _بدت میاد؟_آره_خوب خواهرت بهت چی میگه منم خواهرتم دیگه _خواهر ندارم تو هم خواهرم نیستی _باج دیگه نمیگم دادا..... یعنی محمد جونم _پووف حالا چی میخواستی؟_میبریم خونه پدریم ؟_نمیشه_فرزاد گفت میبرمت ولی واسش کار پیش اومدخودش گفت از محمد خواهش کن _مطمئن باشم خودش گفت؟_آره داد.....چیزه محمد جونم میتونی ازش بپرسی _خیلی خوب برو پارکینگ وایسا پیش ماشینم الان میام _باشه ممنون _نه به اون شروع با محبتت نه به این پایان سردت قشنگ دخترا همه عین همن وقتی چیزی میخوان خودشونو لوس میکنن _به دخترا توهین نکن آقا محمد _تا چند دیقه پیش که محمد جونم بودم چی شد حالا؟_ من که همیشه بهت میگم آقا محمد _آها ...آها جون دلت _من برم دیگه _برو منم اومدم چند خط ترجمه باقی مونده رو هم نوشتم مترجم شرکت کارش زیاد خوب نبودو اخراج شد فعلا که انگار خودم مترجم شدم رفت..کتمو ورداشتم ورفتم بیرون رسیدم به پارکینگ فاطمه رو دیدم که هی این ور اون ورو نگاه میکرد _فاطمه مگه نگفتم وایسی پیش ماشین _آخه آلزایمری ماشینت تو پارکینگ نیست انگار بیرون پارکش کردی_نه بابا ریموتو زدم _صداش که میاد فاطمه بهم چشم غره ای رفت_تو چند تا ماشین داری هر روز با یکی میای ؟_نمیدونم حسابش از دستم در رفته _یکی مثل تو که این همه ماشین خوشگل خوشگل داری یکی مثل من که به زور یه 206دارم _خخخخ خوب یه روز بیایکی از ماشینا رو انتخاب کن ورش دار واسه خودت با ذوق زیادی گفت :راست میگی؟_آره بابا یهو دوباره رفت تو غالب چند دقیقه پیشش _این فرزادم عین تو پارکینگ خونش پر ماشینه اونوقت یه دونشم به من نمیده مثل توهم خوش سلیقه نیست که رنگ لباسشو با ماشینش ست کنه تازه ماشینای توگرونن هیچ کدومو نمیخوام _برو بابا دختره ی دیوونه اصلا بیا ده بیست تا وردار _یجوری میگی وردار انگار چیپسه _فرقی که نداره چیپس با ماشین (چقدم فرق نداره) _شما دو تا چند تا شرکت و کارخونه دارین؟_نمیدونم حساب اون هم از دستم در رفته _آفرین واقعا اونور خیابون روبه روی خونه فرزاد اینا پارک کردم _مطمئنی فاطمه ؟_آره صد در صد مطمئنم پیاده شدیم
فاطمه:
پیاده شدیم بنز های مشکی که این طرف و اونطرف پارک میکردن رو میدیدم بازم محافظ مگه محمد کافی نیست؟ یه ماشین با سرعت اومد طرفم یه نفر هلم داد با صورت خوردم زمین سرمو برگردوندم ماشین در رفته بود محافظا دورمو احاطه کرده بودن کسی که اونجا غرق خون افتاده بودو بلند کردن با صدای بلند زدم زیر گریه جیغ زدم محافظا دستامو گرفتن خودمو میکشیدم جلو _ولم کنید لعنتیا یکیشون ماشین اورد و محمد و سوار کردن دوباره جیغ زدم _ولم کنین آشغالا میخوام باهاش برم به فرزاد میگم اخراجتون کنه تا اینو گفتم ولم کردن پریدم جلوی اون ماشین_خانم شما کجا؟_برو دیگه عوضی منم میام راه افتاد همش برمیگشتم بهش نگاه میکردم رسیدیم بیمارستان تا اونو وارد اتاق عمل کردن چشام دیگه باز نموند و دیگه چیزی نفهمیدم
نویسنده:f.v👧👧
لطفا اگه نظری دارین بیاین اینجا👇🙏
@fatemeh_vv
🌹🌹🌹
@blackchador