واقعیت اینه دوستان من!
من به همون اندازه که با این و اون حرف میزنم و باهام حرف میزنن، بی حس شدم. یعنی اینجوریه. وقتی برای بار هفتصدم بشنوی من فلان کار رو کردم و در رفتم، دیگه تعجبی در کار نیست. بعد طرف میگه تو چرا انقد ریلکسی. خب دوست من! برای تو بار اوله. برای من هزارمه. هزار بار دیدم هزارتا آدم که هزار نفرو دوست داشتن و چار روز بعد به هیچ جاشون نبوده.[زینب دستامو باز گذاشته؛ اما خب حیای گربه کجاست؟] بله. توی این شیش هفت سالی که تو شهر راه رفتم و نگا کردم، کم دیدم آدمایی که گفتن فلانی رو میخوان و هنوزم میخوان. آدم سمج کم دیدم. عاشق از اونم کمتر. مثلا یادمه فلانی برا دوست پسرش میمرد اما الان دو ساله با یکی دیگه ست و خیلی هم راحته. یا مثلا بهمانی داشت از دست غم عزیزش می زایید اما الان امید بسته از یار جدیدش بچه دار شه. بله دیگه. تکراریه این چیزا. قصه جدید بگیم.