نفسی گرفت و چشمی اطراف گردوند…
قلبشو توی جایی نزدیکی گلو و حلقش حس میکرد و انگار.. الان که میدید اون خنجر مسخره الان بدردش میخورد!
نفس نفس زنان قدم بر میداشت و از درونش بی دلیل کسیو صدا میزد که هنوز بهش چندان اعتمادیم نداشت!
بک:اا.استاد جانگ؟
کمی سکوت کرد و وقتی باز صدایی نشنید بلند تر نالید:استاد جانگ؟... استاد جانگ من اینجام!
با لمس شدن موهاش توسط شخصی از جا پرید و با دیدن لوهان نفسش حبس شد...
به آغوشش پرید و محکم خودشو به هیونگش فشرد!
نفسش داشت جا میومد…ازش جدا شد و حالا که دقیق تر میدیدش…
اون نخ هابی که لباشو دوخته بودن…چی بود؟ ☠
#naijel