وقتی از نوشتن دست برمیداری و خودت رو روی صندلی چوبی کنار کلبه رها میکنی..هیچ وقت فکرشم نمیکنی که این خستگی شروع همون خنده های از ته دله..
به نور لبخند میزنی و از ابرا عکس میگیری..کتاب زنان کوچک صفحه 68 خط آخر رو میخونی کتاب رو روی زمین رها میکنی. لیوان آیس کافیت رو توی دستت میگیری و به تاریکی فکر میکنی. ایندفعه نور نیست و تو انگار خسته ای, نه میتونی قلم رو دوباره توی دستات نگه داری نه میتونی چشمات رو ببندی..تو فقط خسته ای و این خستگی قلبت رو اذیت میکنه.
تو سبزی ولی سبزی درونت عمیقه.
ترکیب سبز و قهوه ای و لبخند.
from: @avocado_city
to: @adronitisme
به نور لبخند میزنی و از ابرا عکس میگیری..کتاب زنان کوچک صفحه 68 خط آخر رو میخونی کتاب رو روی زمین رها میکنی. لیوان آیس کافیت رو توی دستت میگیری و به تاریکی فکر میکنی. ایندفعه نور نیست و تو انگار خسته ای, نه میتونی قلم رو دوباره توی دستات نگه داری نه میتونی چشمات رو ببندی..تو فقط خسته ای و این خستگی قلبت رو اذیت میکنه.
تو سبزی ولی سبزی درونت عمیقه.
ترکیب سبز و قهوه ای و لبخند.
from: @avocado_city
to: @adronitisme