یه حکایت خوندم الان که واقعا جذاب بود:
چنین شنودم که ذوالقرنین گِرد عالَم بگشت و همه جهان را مُسَخر خویش گردانید و بازگشت و قصد خانهی خویش کرد، چون به دامغان رسید فرمان یافت؛ وصیت کرد که: مرا در تابوتی نهید(بگذارید) و تابوت را سوراخ کنید و دستهای مرا از آن سوراخ بیرون کنید، کف (کف دستم را) گشاده و همچنان برید تا مردمان میبینند که همهی جهان بِستَدیم(گرفتیم) و دست تهی میرویم.
چنین شنودم که ذوالقرنین گِرد عالَم بگشت و همه جهان را مُسَخر خویش گردانید و بازگشت و قصد خانهی خویش کرد، چون به دامغان رسید فرمان یافت؛ وصیت کرد که: مرا در تابوتی نهید(بگذارید) و تابوت را سوراخ کنید و دستهای مرا از آن سوراخ بیرون کنید، کف (کف دستم را) گشاده و همچنان برید تا مردمان میبینند که همهی جهان بِستَدیم(گرفتیم) و دست تهی میرویم.