✨
#part278
حدوداً هفتهی آخرِ زایمانم است. خانهی نسرینخانم دعوت میشویم. امیرحسام از بیمارستان به دنبالم میآید و باهم به عمارت میرویم. وارد خانه میشویم و بعد روبوسی نسرینخانم روی مبلی مینشاندم و آبمیوهای به دستم میدهد و میگوید:
بخور نوش جونت...
امیرحسام نگاهی به لیوان در دستم میاندازد و میگوید:
من چون نمیتونم حامله شم باید از همه چی محروم شم؟
به لحن لوسش لبخند میزنم و لیوان را به سمتش میگیرم.
- برای شما تا آبرومونو نبردی..
لبخندی میزند و بوسهای روی دستم میکارد... جایش گل میکند!
نسرینخانم با لیوان دیگری از راه میرسد و آن را به دستش میدهد.
- خداروشکر که نمیتونی حامله بشی وگرنه پدر منو درمیوردی!
امیرحسام دور از جونی زیر لب میگوید و زنگ خانه به صدا در میآید، آقای راد وارد میشود... با محاسنی که سفید شده است.
مثل همیشه گرم در آغوشم میگیرد.
حال کودکم را میپرسد و کمکم میکند دوباره روی مبل بنشینم.
نسرین خانم ظرف میوههای پوست کنده روی پایم میگذارد و رو به رویم مینشیند.
- زنگ زدم مادرت اینام بیان اینجا...
تشکر میکنم و امیرحسام ناخونکی به میوههایم میزند و تکه سیبی برمیدارد. نسرینخانم چشم غرهای به او میرود و امیرحسام به خنده میافتد.
بعد از آمدن مادر و پدرم نسرینخانم شروع به صحبت کردن میکند.
- من گفتم این هفتهی آخری مهرسا بیاد اینجا بمونه، کارِ امیرحسام که معلوم نیست.. یهو زنگ میزنن مجبور میشه مهرسا رو تنها بزاره...
مادر روسریاش را درست میکند و میگوید:
نه باعث زحمت شما نمیشیم... من خودم پیشش میمونم.
نسرینخانم به میوهها اشارهای میکند و میگوید:
از خودتون پذیرایی کنید لطفاً.
و بعد از این حرف میگوید:
شما خسته میشید هر روز، من که روزا تنهام، مهرسا چراغ این خونه ست... زحمتی نیست.
از شنیدن تعارف هایشان خسته میشوم. این روزها بی حوصله تر از همیشه هستم.
به آرامی از جایم بلند میشوم که امیرحسام میگوید:
چیزی احتیاج داری؟
سرم را بالا میاندازم و میگویم:
میخوام دستم رو بشورم.
بعد از شستن دستم از آشپزخانه بیرون میآیم. تلفن خانه زنگ میخورد. نسرینخانم میخواهد بلند شوم که میگویم:
من نزدیکم برمیدارمش...
تلفن را برمیدارم و میگویم:
بله؟
صدایی نمیآید. یاد آن تلفن های ناشناس میافتم. احساس تنگی نفس میکنم.
- مهرسا...
با صدای آرام و خش دارش تنم یخ میکند.
روی صندلی کنار میز تلفن مینشینم.
نگاه نگران امیرحسام را میبینم، میخواهد به سمتم بیاید، دستم را بالا میبرم. نسرینخانم و بقیه آنقدر مشغول صحبت اند که متوجه حالم نمیشوند!
- صدای نفسات نشون میده ترسیدی... من ترسناک نیستم، امیرحسین ترسناک نیست...
باشنیدن اسمش چشمانم پر میشود. امیرحسین ترسناک نبود اما، بیمعرفت بود!
ترسناک نبود و نامرد بود!
هیچ چیز نبود و همه چیز بود!
- مثل اون موقع ها وقتی بغض میکنی، چونهات میلرزه؟
چرا یادآوری میکرد؟ چرا بیش تر از قبل دلم را آتش میزد.
- منم هر روزِ زندگیم شده بغض... ولی میدونی؟ هنوزم نمیذارم اشکامو کسی ببینه... هنوزم شبا تو خیابونا راه میرم، مخصوصا این شبا زیاد راه میرم...
گرفتگی صدایش نشان دهندهی بغض عظیم گلویش بود.. بدون جلب توجه بیرون میروم...
با اولین قدم علیک در حیاط اشک هایم سرازیر میشود.
- همیشه میگن وقتی میخوای کاری انجام بدی، ببین چی رو از دست میدی و چی رو به دست میاری... ولی من حواسم به چیزایی که از دست میدادم نبود! تا حالا رو زندگیت قمار کردی؟ من قمار کردم. گفتم یا همه چی به دست میارم، یا هیچی به دست نمیارم... میدونی چی رو از دست دادم؟ من گنجینهی مهر و محبت مامان بابا رو از دست دادم، شاید اونموقع ها فکر میکردم کمه، الکیه، اسمشو میذاشتم گیر.. میگفتن اینا گیر میدن، ولی اونا حواسشون بهم بود... چند وقته دارم صداهای سلاماتونو میشنوم، یه روزایی مامان نسرین خوشحاله سلاماش پر انرژیه، بعدش که جواب نمیدم فقط میگه لابد اشتباه گرفته بعدش قطع میکنه... یه وقتایی ناراحته چندتا فحش بهم میده بعدم قطع میکنه... تو ولی همیشه میترسی. تو از تکرار گذشته میترسی... تو تا آخر عمرت از زنگ تلفن میترسی و همش تقصیر منه آشغاله!
جملهی آخر را داد میزند. چشمانم را میبندم و ریز ریز اشک میریزم. انگار هیچ بدی از او در دلم باقی نمانده، انگار که بخشیدمش و برای بیچارگیش شیون میکنم!
- با امیرحسام خوشبختی؟
دستم را جلوی دهانم میگیرم تا بلکه صدای گریهام را خفه کنم!
- راستی عمو شدم مگه نه؟ نمیدونم کی به دنیا میاد ولی هر وقت به دنیا اومد نگاه کن ببین چشماش به من نرفته! اگه رفته باشه و جنسیتشم پسر باشه، قطعا مثل من براش سر و دست میشکونن.
لحنش باعث میشود در میان گریه لبخند بزنم، یادِ امیرحسین شرّمان بخیر!
- ببخشید اگه ناراحتت کردم، حرفام تو دلم مونده... اینجا هیشکی نیست باهاش حرف بزنم.
#part278
حدوداً هفتهی آخرِ زایمانم است. خانهی نسرینخانم دعوت میشویم. امیرحسام از بیمارستان به دنبالم میآید و باهم به عمارت میرویم. وارد خانه میشویم و بعد روبوسی نسرینخانم روی مبلی مینشاندم و آبمیوهای به دستم میدهد و میگوید:
بخور نوش جونت...
امیرحسام نگاهی به لیوان در دستم میاندازد و میگوید:
من چون نمیتونم حامله شم باید از همه چی محروم شم؟
به لحن لوسش لبخند میزنم و لیوان را به سمتش میگیرم.
- برای شما تا آبرومونو نبردی..
لبخندی میزند و بوسهای روی دستم میکارد... جایش گل میکند!
نسرینخانم با لیوان دیگری از راه میرسد و آن را به دستش میدهد.
- خداروشکر که نمیتونی حامله بشی وگرنه پدر منو درمیوردی!
امیرحسام دور از جونی زیر لب میگوید و زنگ خانه به صدا در میآید، آقای راد وارد میشود... با محاسنی که سفید شده است.
مثل همیشه گرم در آغوشم میگیرد.
حال کودکم را میپرسد و کمکم میکند دوباره روی مبل بنشینم.
نسرین خانم ظرف میوههای پوست کنده روی پایم میگذارد و رو به رویم مینشیند.
- زنگ زدم مادرت اینام بیان اینجا...
تشکر میکنم و امیرحسام ناخونکی به میوههایم میزند و تکه سیبی برمیدارد. نسرینخانم چشم غرهای به او میرود و امیرحسام به خنده میافتد.
بعد از آمدن مادر و پدرم نسرینخانم شروع به صحبت کردن میکند.
- من گفتم این هفتهی آخری مهرسا بیاد اینجا بمونه، کارِ امیرحسام که معلوم نیست.. یهو زنگ میزنن مجبور میشه مهرسا رو تنها بزاره...
مادر روسریاش را درست میکند و میگوید:
نه باعث زحمت شما نمیشیم... من خودم پیشش میمونم.
نسرینخانم به میوهها اشارهای میکند و میگوید:
از خودتون پذیرایی کنید لطفاً.
و بعد از این حرف میگوید:
شما خسته میشید هر روز، من که روزا تنهام، مهرسا چراغ این خونه ست... زحمتی نیست.
از شنیدن تعارف هایشان خسته میشوم. این روزها بی حوصله تر از همیشه هستم.
به آرامی از جایم بلند میشوم که امیرحسام میگوید:
چیزی احتیاج داری؟
سرم را بالا میاندازم و میگویم:
میخوام دستم رو بشورم.
بعد از شستن دستم از آشپزخانه بیرون میآیم. تلفن خانه زنگ میخورد. نسرینخانم میخواهد بلند شوم که میگویم:
من نزدیکم برمیدارمش...
تلفن را برمیدارم و میگویم:
بله؟
صدایی نمیآید. یاد آن تلفن های ناشناس میافتم. احساس تنگی نفس میکنم.
- مهرسا...
با صدای آرام و خش دارش تنم یخ میکند.
روی صندلی کنار میز تلفن مینشینم.
نگاه نگران امیرحسام را میبینم، میخواهد به سمتم بیاید، دستم را بالا میبرم. نسرینخانم و بقیه آنقدر مشغول صحبت اند که متوجه حالم نمیشوند!
- صدای نفسات نشون میده ترسیدی... من ترسناک نیستم، امیرحسین ترسناک نیست...
باشنیدن اسمش چشمانم پر میشود. امیرحسین ترسناک نبود اما، بیمعرفت بود!
ترسناک نبود و نامرد بود!
هیچ چیز نبود و همه چیز بود!
- مثل اون موقع ها وقتی بغض میکنی، چونهات میلرزه؟
چرا یادآوری میکرد؟ چرا بیش تر از قبل دلم را آتش میزد.
- منم هر روزِ زندگیم شده بغض... ولی میدونی؟ هنوزم نمیذارم اشکامو کسی ببینه... هنوزم شبا تو خیابونا راه میرم، مخصوصا این شبا زیاد راه میرم...
گرفتگی صدایش نشان دهندهی بغض عظیم گلویش بود.. بدون جلب توجه بیرون میروم...
با اولین قدم علیک در حیاط اشک هایم سرازیر میشود.
- همیشه میگن وقتی میخوای کاری انجام بدی، ببین چی رو از دست میدی و چی رو به دست میاری... ولی من حواسم به چیزایی که از دست میدادم نبود! تا حالا رو زندگیت قمار کردی؟ من قمار کردم. گفتم یا همه چی به دست میارم، یا هیچی به دست نمیارم... میدونی چی رو از دست دادم؟ من گنجینهی مهر و محبت مامان بابا رو از دست دادم، شاید اونموقع ها فکر میکردم کمه، الکیه، اسمشو میذاشتم گیر.. میگفتن اینا گیر میدن، ولی اونا حواسشون بهم بود... چند وقته دارم صداهای سلاماتونو میشنوم، یه روزایی مامان نسرین خوشحاله سلاماش پر انرژیه، بعدش که جواب نمیدم فقط میگه لابد اشتباه گرفته بعدش قطع میکنه... یه وقتایی ناراحته چندتا فحش بهم میده بعدم قطع میکنه... تو ولی همیشه میترسی. تو از تکرار گذشته میترسی... تو تا آخر عمرت از زنگ تلفن میترسی و همش تقصیر منه آشغاله!
جملهی آخر را داد میزند. چشمانم را میبندم و ریز ریز اشک میریزم. انگار هیچ بدی از او در دلم باقی نمانده، انگار که بخشیدمش و برای بیچارگیش شیون میکنم!
- با امیرحسام خوشبختی؟
دستم را جلوی دهانم میگیرم تا بلکه صدای گریهام را خفه کنم!
- راستی عمو شدم مگه نه؟ نمیدونم کی به دنیا میاد ولی هر وقت به دنیا اومد نگاه کن ببین چشماش به من نرفته! اگه رفته باشه و جنسیتشم پسر باشه، قطعا مثل من براش سر و دست میشکونن.
لحنش باعث میشود در میان گریه لبخند بزنم، یادِ امیرحسین شرّمان بخیر!
- ببخشید اگه ناراحتت کردم، حرفام تو دلم مونده... اینجا هیشکی نیست باهاش حرف بزنم.