بعد از مدتی از آن خیابان رد می شد که مثل همیشه شلوغ بود اندکی مکث کرد و نگاه معنا داری به خیابان انداخت کارگرانی را دید که در حال جابجایی شن بودنند نگاهش را از کارگران برداشت و پیش تر رفت نگاهش به رهگذرانی افتاد که انگار درگیر افکار خود بودنند باز نگاهش را چرخاند دست فروشی را دید که وضعیت چندان خوبی نداشت، پدر و مادری را دید که با ذوق دستان فرزندانشان را گرفته بودنند که چشم هایشان برق میزد و لب هایشان از لبخند شکفته شده بود از کنار آنها رد شد مغازه هایی به چشمش خورد که دکوراسیون متفاوتی باهم داشتند دکوراسیون یکی زرد بود با دکور چوبی دگری آبی بود با دکور آهنی ..
به میانه های خیابان رسیده بود که همان کافه قدیمی را دید کافه ایی که خاطرات سال های پیش را برایش زنده می کرد آهی کشید..زیر لب گفت زنده باد یاد خاطرات!!و کلمات در دهانش خشکید نتوانست ادامه بدهد اما ذهنش سفر کرده بود جایی از گذشته ، خودش را در مقابل کسی میدید که سال ها او را دوست داشت هر دو روی نیمکت های چوبی پر از خاطره نشسته بودنند که داخل کافه هست بینشان یک شمع و یک عود از جنس آرامش روشن بود و دو فنجان قهوه به رنگ چشم هایشان ...
که با دیدن تابلوهای طراحی شده و با دیدن زوج ها که پابه پای هم قدم می زدنند و دیوانه وار از هم دلبری می کردند حواسش دوباره جمع خیابان شد
اینبار نگاهش ب پیرزنی افتاد که اه و تابی نداشت با موهای ژولیده از تراس خانه اش خیابان را تماشا می کرد که با نگاهش بچه مریضی که بر روی ویلچری که تنها دلخوشیش تماشا کردن خیابان شلوغ بود و درختان چند هزار ساله ایی که سایه شان پناه ما از گرمای آفتاب و خودشان تکیه گاه خستگی بودنند را دنبال میکرد
“خودش در ميان جمع بود دلش در جاي دگر..!"
#فاطمه_شهرياري ✍🏻
@f_shahriyari
به میانه های خیابان رسیده بود که همان کافه قدیمی را دید کافه ایی که خاطرات سال های پیش را برایش زنده می کرد آهی کشید..زیر لب گفت زنده باد یاد خاطرات!!و کلمات در دهانش خشکید نتوانست ادامه بدهد اما ذهنش سفر کرده بود جایی از گذشته ، خودش را در مقابل کسی میدید که سال ها او را دوست داشت هر دو روی نیمکت های چوبی پر از خاطره نشسته بودنند که داخل کافه هست بینشان یک شمع و یک عود از جنس آرامش روشن بود و دو فنجان قهوه به رنگ چشم هایشان ...
که با دیدن تابلوهای طراحی شده و با دیدن زوج ها که پابه پای هم قدم می زدنند و دیوانه وار از هم دلبری می کردند حواسش دوباره جمع خیابان شد
اینبار نگاهش ب پیرزنی افتاد که اه و تابی نداشت با موهای ژولیده از تراس خانه اش خیابان را تماشا می کرد که با نگاهش بچه مریضی که بر روی ویلچری که تنها دلخوشیش تماشا کردن خیابان شلوغ بود و درختان چند هزار ساله ایی که سایه شان پناه ما از گرمای آفتاب و خودشان تکیه گاه خستگی بودنند را دنبال میکرد
“خودش در ميان جمع بود دلش در جاي دگر..!"
#فاطمه_شهرياري ✍🏻
@f_shahriyari