•••
پله هارا آرام آرام بالا رفتم. کلید را در قفل چرخاندم. باد خنکی صورتم را لمس کرد. از بامِ خانه همه چیز دیده میشد؛ درخت ها، نیمکت های توی پارک، ساختمان های به هم چسبیده...
نگاهی سَر سَری به بالکُن و پشت بام خانه ها انداختم. زن و بچه، پیر و جوان، سالم و بیمار، همه و همه آمده بودند.
هر چند ثانیه یک بار، نوری در دل تاریک شب میافتاد. شبیه ماه در آب. یا گل سرخی در باغچه... همینقدر زیبا...:)
فریاد های " یا مهدی ادرکنی " از خانه ها بلند شده بود. خانه های پُر از مهر... انگار مردم واقعا طاقتشان طاق شده! انگار واقعا منتظرند!
در سکوت خود، و در صدای مبهم اما واضح مردان و زنان غرق میشوم. گوشم را میسپارم به فریاد های بیوقفهشان...
چشمانم میایستند روی پسری که صدایش را صاف میکند و فریاد میزند یا صاحب الزمان! و دوباره بغض گلویش را میفشارد و دوباره مجبور میشود صدایش را صاف کند و تکرار و تکرار...
شاید اگر دل من اینقدر پاک بود، دیگر لازم نبود این پسرک، بغض کنان امام غایب از نظرش را صدا کند.
شاید اگر من خوب میبودم، در کنار صاحب مجلس، تولدی باشکوه میگرفتیم. نه دور از او. نه در غیاب او...
شاید که نه! حتما همینطور است...
شده روزی از غم دوری او اشک بریزی؟ یا شبی بیخوابی بکشی؟ یا نذر کنی آمدنش را؟! یا پیمان ببندی روزی گناه نکنی؟
برای سلامتیاش چقدر دعا کردی؟ یا ظهورش؟ برای غم هایش چقدر گوشِ شنوا بودی؟ چقدر لبخند رضایت بر لبانش جاری ساختی؟
اصلا اگر بیاید، رویَت میشود بگویی من هم منتظر بودم؟ من هم جمعه ها چشم به راهت بودم؟
" بیا که آمدنت مرهمیست بر زخمی
که سالها غم دنیا برآن نمک پاشید..."
بیا که دیگر جان به لب رسیده. بیخیالِ آنها که میگویند نیا! بیا که ثابت کنیم با یک گل بهار میشود...
بیا که عید باشد روزگارمان...
#فآنی
#عیدتونمبارک ✨❤️
🌿| @fatemeh_nasr11
پله هارا آرام آرام بالا رفتم. کلید را در قفل چرخاندم. باد خنکی صورتم را لمس کرد. از بامِ خانه همه چیز دیده میشد؛ درخت ها، نیمکت های توی پارک، ساختمان های به هم چسبیده...
نگاهی سَر سَری به بالکُن و پشت بام خانه ها انداختم. زن و بچه، پیر و جوان، سالم و بیمار، همه و همه آمده بودند.
هر چند ثانیه یک بار، نوری در دل تاریک شب میافتاد. شبیه ماه در آب. یا گل سرخی در باغچه... همینقدر زیبا...:)
فریاد های " یا مهدی ادرکنی " از خانه ها بلند شده بود. خانه های پُر از مهر... انگار مردم واقعا طاقتشان طاق شده! انگار واقعا منتظرند!
در سکوت خود، و در صدای مبهم اما واضح مردان و زنان غرق میشوم. گوشم را میسپارم به فریاد های بیوقفهشان...
چشمانم میایستند روی پسری که صدایش را صاف میکند و فریاد میزند یا صاحب الزمان! و دوباره بغض گلویش را میفشارد و دوباره مجبور میشود صدایش را صاف کند و تکرار و تکرار...
شاید اگر دل من اینقدر پاک بود، دیگر لازم نبود این پسرک، بغض کنان امام غایب از نظرش را صدا کند.
شاید اگر من خوب میبودم، در کنار صاحب مجلس، تولدی باشکوه میگرفتیم. نه دور از او. نه در غیاب او...
شاید که نه! حتما همینطور است...
شده روزی از غم دوری او اشک بریزی؟ یا شبی بیخوابی بکشی؟ یا نذر کنی آمدنش را؟! یا پیمان ببندی روزی گناه نکنی؟
برای سلامتیاش چقدر دعا کردی؟ یا ظهورش؟ برای غم هایش چقدر گوشِ شنوا بودی؟ چقدر لبخند رضایت بر لبانش جاری ساختی؟
اصلا اگر بیاید، رویَت میشود بگویی من هم منتظر بودم؟ من هم جمعه ها چشم به راهت بودم؟
" بیا که آمدنت مرهمیست بر زخمی
که سالها غم دنیا برآن نمک پاشید..."
بیا که دیگر جان به لب رسیده. بیخیالِ آنها که میگویند نیا! بیا که ثابت کنیم با یک گل بهار میشود...
بیا که عید باشد روزگارمان...
#فآنی
#عیدتونمبارک ✨❤️
🌿| @fatemeh_nasr11