به نام خدا
هم اکنون ساعت ۱۷ و ۳۰ دقیقه، صدای من را میشنوید از عمق تاریکی و تنهاییها، در اتاقی پر از حسرت و دلتنگیها، در خانهای در همسایگی ترس و نگرانیها، در کوچهای در محلهی اندوه و غصهها، در خیابانی شلوغ از هیاهوی بیکسی ها... !
از جایی در وسط شهری مرده، در کنار درختان سر به زیر انداخته، در میان زندگان بیروح با چشمانی خیس از اشک، نفسهایی سرد از ناامیدی، صدایی لرزان از بغض فروخورده و چهرهای آلوده از غبار خشم... .
اینجانب به این دلیل که یاد ندارم تا به حال در سلامت کامل عقل و هوشیاری بوده باشم، بنابراین، این غم، یا درد، یا ترس نامه را، در حالت «عادی و طبیعی» خود مینویسم!
میخواهم از زندگی بنویسم؛
زندگی...؟!
پر است از دروغ، از سقوط، از نرسیدن، از نشدن، از پوچی، از هیچ... ،
نه جالب نیست... ؛
از خودم مینویسم؛
یک حجم تو خالی؛ پر شده از غم، درد، ترس، دلتنگی، حسرت، خشم، نفرت، ناامیدی، تنهایی، اشک، رنج، مرگ... ؛
خود جالبی هم ندارم... !
از چه بنویسم...
هم اکنون ساعت ۱۷ و ۳۰ دقیقه، صدای من را میشنوید از عمق تاریکی و تنهاییها، در اتاقی پر از حسرت و دلتنگیها، در خانهای در همسایگی ترس و نگرانیها، در کوچهای در محلهی اندوه و غصهها، در خیابانی شلوغ از هیاهوی بیکسی ها... !
از جایی در وسط شهری مرده، در کنار درختان سر به زیر انداخته، در میان زندگان بیروح با چشمانی خیس از اشک، نفسهایی سرد از ناامیدی، صدایی لرزان از بغض فروخورده و چهرهای آلوده از غبار خشم... .
اینجانب به این دلیل که یاد ندارم تا به حال در سلامت کامل عقل و هوشیاری بوده باشم، بنابراین، این غم، یا درد، یا ترس نامه را، در حالت «عادی و طبیعی» خود مینویسم!
میخواهم از زندگی بنویسم؛
زندگی...؟!
پر است از دروغ، از سقوط، از نرسیدن، از نشدن، از پوچی، از هیچ... ،
نه جالب نیست... ؛
از خودم مینویسم؛
یک حجم تو خالی؛ پر شده از غم، درد، ترس، دلتنگی، حسرت، خشم، نفرت، ناامیدی، تنهایی، اشک، رنج، مرگ... ؛
خود جالبی هم ندارم... !
از چه بنویسم...