The Gold Room dan repost
خیابان تمامی ندارد. بن بست حقیقی این است، دقیقا خودش است. تمام نمیشود، تا ابدیت باید دست و پا زد، باید گذشت.
دویدن، سیاهی، افتادن، ناتوان از گریستن و خندیدن.
زندگی تو را به سخره میگیرد، به افکارت کاری ندارد، میتوانی هر طور که دوست داری فکر کنی، برنامه بریزی، خودت را هزاران بار عوض کنی، به خودت مربوط میشود.
اما از تصور مرگ، در گذشته ثابت شدن و گندیدن نمیتوان گذشت. یک زندگیِ سراسر هدر شده.
تاوان صداقتت را میدهی، بی حساب که شدی از قطار پرتت میکنند پایین. آنقدر پایین که خفه شوی. بسوی فراموشی، کرم ها و موریانه های گرسنه. کاریش نمیشود کرد. زمانی هم می رسد که میفهمی خیلی پیش تر از اینها مرده ای. آن وقت ته خیابان را بوضوح میبینی. میبینی که انتها و ابتدایی وجود ندارد.
دویدن، سیاهی، افتادن، ناتوان از گریستن و خندیدن.
زندگی تو را به سخره میگیرد، به افکارت کاری ندارد، میتوانی هر طور که دوست داری فکر کنی، برنامه بریزی، خودت را هزاران بار عوض کنی، به خودت مربوط میشود.
اما از تصور مرگ، در گذشته ثابت شدن و گندیدن نمیتوان گذشت. یک زندگیِ سراسر هدر شده.
تاوان صداقتت را میدهی، بی حساب که شدی از قطار پرتت میکنند پایین. آنقدر پایین که خفه شوی. بسوی فراموشی، کرم ها و موریانه های گرسنه. کاریش نمیشود کرد. زمانی هم می رسد که میفهمی خیلی پیش تر از اینها مرده ای. آن وقت ته خیابان را بوضوح میبینی. میبینی که انتها و ابتدایی وجود ندارد.