🌘(@ghasrkhoonasham)🌒
#عروس_خوناشام_ها
#پارت1
کفشای پاشنه بلنده مشکیمو پوشیدم و لباس رقصه یک تیکمو که مشکی بود تنم کردم چون شبها به نظرم رنگ مشکی خیلی خاصه و براق هم بودو به همراهه یک سری زیورالات ساده رفتم جلوی آینه و یه سوت از سره زیباییم برای خودم زدم.
ماشین لاکچری آلاله دم در خونمون وایساد. پدر و مادرم برای دو سال بود که از کانادا رفته بودن و به گفته خودشون ماموریت کاری داشتن ولی من باور نمی کنم چون امکان نداره یک ماموریت کاری بی خبر و انقدر طولانی داشته باشن. بگذریم خانواده الاله حسابی پولدار بودن اما خانواده ما یک خانواده ساده و متوسط بود مادر و پدرم هر از گاهی برام از خارج پول می فرستند اما به حدی کافی نیست که بتونه تمام مخارجمو دوا و درمون کنه.
برای همین یک کار نیمه وقت ساده برای خودم تو شرکت لوازم نقاشی جور کردم. از پله ها پایین اومدم و در پارکینگ و قفل کردم که صدا و دسته تکون دادن آلاله به گوشم خورد.. پدر و مادرش هم اومده بودن که حسابی جا خوردم و سریع به سمت ماشین رفتم.
بعد از سلام و احوال پرسی گرم به سمت پارتی راه افتادیم آروم زدم به پهلوش که نگاهشو از پنجره گرفتو توجهش بهم جلب شد...
_ نگفته بودی مادر و پدرت هم قراره باهامون بیان....
_ چیه حالا ناراحت شدی؟
_ چه ربطی داره محیطی که داریم میریم جایی نیستش که مامان بابات بتونن باهامون بیان.
_ نگران نباش قرار نیست باهامون بیان فقط ما رو میرسونن خودشون باید برن جایه دیگه ای مهمونی دارن.
آهانی گفتم و خودمو مشغول تماشای کوچه پس کوچه های شهر کردم.
بعد از نیم ساعت بالاخره به جشن رسیدیم با خدافظی کردن از مادر پدر آلاله از ماشین پیاده شدیم و به عمارت بزرگ خیره شدیم.
آلاله با چشم های براق و با ذوق به من گفت:
_ لعنتی عجب خونه ای ساختن نظرت چیه مخشونو بزنیم؟
_تو که خودت بچه پولداری این چیزا دیگه باید برات عادی باشه.
حقم داشت طفلک درسته که پولدار بودن اما به پای اینا نمیرسیدن.
امروز هفتمه شهریوره و منو آلاله به پارتی ماهان رفته بودیم .....
پارتی دانشگاه و اخر تابستون بچه های ایرانی تو کانادا...
راستش اصلا اهل پارتی رفتن نیستم اما واقعا اصرار کردن پس فکر کردم شاید درست نباشه دسته رد به سینشون بزنم.
مرد کت و شلوای هیکلی با عینک دودی دم در وایساده بود و اسممون رو پرسید..بعد از گفتن اسم هامون وارد شدیم که یک خانم که به نظر میومد خدمتکار باشه ازمون خواست تا وسایلمون رو بهش بدیم.. من که کولئن سبک این ور اون ور میرم اشاره ای به آلاله کردم که اونم مثل من وسیله خاصی همراهش نبود که بخواد اذیتش کنه برای همینم از خانومه تشکر کردیم و به سمته سالن رفتیم.
صدای آهنگ کر کننده بود آخرین باری که به پارتی رفتم رو یادم نمیاد برای همین گوشام به این جور صداها عادت نداشت اما برای آلاله طبیعی و عادی بود چون حداقل هفته دو بار به پارتی می رفت.
نمیدونم چرا اینقدر فضای داخل خونه گرم بود... توجهم به پسری که داشت با یک لیوان که به نظرم مشروب میومد و به طرفم میومد جلب شد.
#عروس_خوناشام_ها
#پارت1
کفشای پاشنه بلنده مشکیمو پوشیدم و لباس رقصه یک تیکمو که مشکی بود تنم کردم چون شبها به نظرم رنگ مشکی خیلی خاصه و براق هم بودو به همراهه یک سری زیورالات ساده رفتم جلوی آینه و یه سوت از سره زیباییم برای خودم زدم.
ماشین لاکچری آلاله دم در خونمون وایساد. پدر و مادرم برای دو سال بود که از کانادا رفته بودن و به گفته خودشون ماموریت کاری داشتن ولی من باور نمی کنم چون امکان نداره یک ماموریت کاری بی خبر و انقدر طولانی داشته باشن. بگذریم خانواده الاله حسابی پولدار بودن اما خانواده ما یک خانواده ساده و متوسط بود مادر و پدرم هر از گاهی برام از خارج پول می فرستند اما به حدی کافی نیست که بتونه تمام مخارجمو دوا و درمون کنه.
برای همین یک کار نیمه وقت ساده برای خودم تو شرکت لوازم نقاشی جور کردم. از پله ها پایین اومدم و در پارکینگ و قفل کردم که صدا و دسته تکون دادن آلاله به گوشم خورد.. پدر و مادرش هم اومده بودن که حسابی جا خوردم و سریع به سمت ماشین رفتم.
بعد از سلام و احوال پرسی گرم به سمت پارتی راه افتادیم آروم زدم به پهلوش که نگاهشو از پنجره گرفتو توجهش بهم جلب شد...
_ نگفته بودی مادر و پدرت هم قراره باهامون بیان....
_ چیه حالا ناراحت شدی؟
_ چه ربطی داره محیطی که داریم میریم جایی نیستش که مامان بابات بتونن باهامون بیان.
_ نگران نباش قرار نیست باهامون بیان فقط ما رو میرسونن خودشون باید برن جایه دیگه ای مهمونی دارن.
آهانی گفتم و خودمو مشغول تماشای کوچه پس کوچه های شهر کردم.
بعد از نیم ساعت بالاخره به جشن رسیدیم با خدافظی کردن از مادر پدر آلاله از ماشین پیاده شدیم و به عمارت بزرگ خیره شدیم.
آلاله با چشم های براق و با ذوق به من گفت:
_ لعنتی عجب خونه ای ساختن نظرت چیه مخشونو بزنیم؟
_تو که خودت بچه پولداری این چیزا دیگه باید برات عادی باشه.
حقم داشت طفلک درسته که پولدار بودن اما به پای اینا نمیرسیدن.
امروز هفتمه شهریوره و منو آلاله به پارتی ماهان رفته بودیم .....
پارتی دانشگاه و اخر تابستون بچه های ایرانی تو کانادا...
راستش اصلا اهل پارتی رفتن نیستم اما واقعا اصرار کردن پس فکر کردم شاید درست نباشه دسته رد به سینشون بزنم.
مرد کت و شلوای هیکلی با عینک دودی دم در وایساده بود و اسممون رو پرسید..بعد از گفتن اسم هامون وارد شدیم که یک خانم که به نظر میومد خدمتکار باشه ازمون خواست تا وسایلمون رو بهش بدیم.. من که کولئن سبک این ور اون ور میرم اشاره ای به آلاله کردم که اونم مثل من وسیله خاصی همراهش نبود که بخواد اذیتش کنه برای همینم از خانومه تشکر کردیم و به سمته سالن رفتیم.
صدای آهنگ کر کننده بود آخرین باری که به پارتی رفتم رو یادم نمیاد برای همین گوشام به این جور صداها عادت نداشت اما برای آلاله طبیعی و عادی بود چون حداقل هفته دو بار به پارتی می رفت.
نمیدونم چرا اینقدر فضای داخل خونه گرم بود... توجهم به پسری که داشت با یک لیوان که به نظرم مشروب میومد و به طرفم میومد جلب شد.