#پارت235
#امیر_سپهبد ⛓🍷
#زهرا_حداد_همدانی🦋
پــارت هــدیه🎁
-این عطر مخبا سوز معده اش روی تخت خوابید و دست روی معده اش گذاشت . بی حالی این روزا تو زندگی اش داشت بی داد می کرد و همیشه خسته بود . احساس می کرد زندگی اش تاریک و سرد است .
آهی کشید و زمزمه کرد :تو نور زندگی من بودی ساحل. بعد از سال ها دوباره زندگیم داشت گرم و پر نور می شد که رفتی ! خودت این کارو کردی دخترک لجباز .
دستی روی چشمانش کشید و سوز معده اش را نا دیده گرفت و پلک روی هم گذاشت . اگر نمی خوابید سر دردهم به درد هایش اضافه می شد .
کم کم چشمانش گرم شد و به خواب فرو رفت . صبح با صدای سبحان که داشت صدایش می کرد چشم باز کرد.
با سردردی که حدسش را می زد چشم باز کرد و به سبحان نگاه کرد .
-اول صبحی چی میخوای سبحان ؟
-اول صبح چیه مرد حسابی ساعت یک بعد ظهرِ.
نگاه امیر به سمت ساعت روی میز رفت . ساعت حدود هفت صبح بود .
پای راستش را بلند کرد و محکم به زانوی سبحان کوبید که باعث شد فریاد بزند .
-مرض داری این موقع صبح بیدارم میکنی سبحان ؟
-آخه دیشب دیدم تا صبح بیدار بودی .
اخمی نشست میان ابرو های امیر و سبحان با لبخندی خبیث گفت : این کار و کردم تا بفهمی دیگه تا صبح بیدار نمونی . کسی که مرض داره تویی نه من ! تویی که میدونستی اینطوری عاشقی غلط کردی ساحل و بردی گذاشتی پیش ساشا و سام .
-داری عصاب نداشته ی من و خراب تر میکنی !
-به درک !
بعد از این حرف چینی به بینی اش انداخت و از اتاق بیرون رفت .
صوص مهگله ! تنهاعطر زنانه ای که من سال هاست میان عطرهام دارم .
ساحل از آن جایی که بسیار احساسی بود و روحیه لطیفی داشت .چشمانش به اشک نشست و در دل گفت :چقدر عاشقش بودی مرد نقاب دار !
-نه نمیخوام عطر نمی زنم .
برگشت و خواست برود که مچ دستش میان انگشتان امیر اسیر شد .
-از هلنسا خوش بو تره .
به سمت امیر برگشت و در حالی که مچ دستش هنوز میان انگشتان گرم امیر اسیر بود گفت : من نمی تونم از این عطر استفاده کنم .
-چرا ؟
-این عطر برای مهگله و...
-الان مهگل زنده نیست .. لازم نیست عذاب وجدان داشته باشی .
-تو این بو رو با مهگل شناختی دوست ندارم ...
-این حرفا رو از کجا پیدا میکنی . نه به اینکه داشتی خفه ام می کردی بابت عطر ،نه به الان که داری اینطوری میکنی . بگیر بزن خیلی خوش بوِ.
امیر دستش را عقب کشید و ساحل نگاهش را به شیشه عطر قرمز رنگ دوخت .
-باکارات رژ.
تا به الان از این عطر استفاده نکرده بود ولی خوب تعریف زیاد شنیده بود . عطر را گرفت و آن را بو کرد .
ابرویی بالا انداخت و گفت :بعد نیای بگی چرا از عطر نامزدم زدی ؟ بارضایت داری میدی دیگه ؟! حلاله ؟
امیر آهی کشید و گفت :برو ساحل .
-خودم تنهایی برم ؟
#امیر_سپهبد ⛓🍷
#زهرا_حداد_همدانی🦋
پــارت هــدیه🎁
-این عطر مخبا سوز معده اش روی تخت خوابید و دست روی معده اش گذاشت . بی حالی این روزا تو زندگی اش داشت بی داد می کرد و همیشه خسته بود . احساس می کرد زندگی اش تاریک و سرد است .
آهی کشید و زمزمه کرد :تو نور زندگی من بودی ساحل. بعد از سال ها دوباره زندگیم داشت گرم و پر نور می شد که رفتی ! خودت این کارو کردی دخترک لجباز .
دستی روی چشمانش کشید و سوز معده اش را نا دیده گرفت و پلک روی هم گذاشت . اگر نمی خوابید سر دردهم به درد هایش اضافه می شد .
کم کم چشمانش گرم شد و به خواب فرو رفت . صبح با صدای سبحان که داشت صدایش می کرد چشم باز کرد.
با سردردی که حدسش را می زد چشم باز کرد و به سبحان نگاه کرد .
-اول صبحی چی میخوای سبحان ؟
-اول صبح چیه مرد حسابی ساعت یک بعد ظهرِ.
نگاه امیر به سمت ساعت روی میز رفت . ساعت حدود هفت صبح بود .
پای راستش را بلند کرد و محکم به زانوی سبحان کوبید که باعث شد فریاد بزند .
-مرض داری این موقع صبح بیدارم میکنی سبحان ؟
-آخه دیشب دیدم تا صبح بیدار بودی .
اخمی نشست میان ابرو های امیر و سبحان با لبخندی خبیث گفت : این کار و کردم تا بفهمی دیگه تا صبح بیدار نمونی . کسی که مرض داره تویی نه من ! تویی که میدونستی اینطوری عاشقی غلط کردی ساحل و بردی گذاشتی پیش ساشا و سام .
-داری عصاب نداشته ی من و خراب تر میکنی !
-به درک !
بعد از این حرف چینی به بینی اش انداخت و از اتاق بیرون رفت .
صوص مهگله ! تنهاعطر زنانه ای که من سال هاست میان عطرهام دارم .
ساحل از آن جایی که بسیار احساسی بود و روحیه لطیفی داشت .چشمانش به اشک نشست و در دل گفت :چقدر عاشقش بودی مرد نقاب دار !
-نه نمیخوام عطر نمی زنم .
برگشت و خواست برود که مچ دستش میان انگشتان امیر اسیر شد .
-از هلنسا خوش بو تره .
به سمت امیر برگشت و در حالی که مچ دستش هنوز میان انگشتان گرم امیر اسیر بود گفت : من نمی تونم از این عطر استفاده کنم .
-چرا ؟
-این عطر برای مهگله و...
-الان مهگل زنده نیست .. لازم نیست عذاب وجدان داشته باشی .
-تو این بو رو با مهگل شناختی دوست ندارم ...
-این حرفا رو از کجا پیدا میکنی . نه به اینکه داشتی خفه ام می کردی بابت عطر ،نه به الان که داری اینطوری میکنی . بگیر بزن خیلی خوش بوِ.
امیر دستش را عقب کشید و ساحل نگاهش را به شیشه عطر قرمز رنگ دوخت .
-باکارات رژ.
تا به الان از این عطر استفاده نکرده بود ولی خوب تعریف زیاد شنیده بود . عطر را گرفت و آن را بو کرد .
ابرویی بالا انداخت و گفت :بعد نیای بگی چرا از عطر نامزدم زدی ؟ بارضایت داری میدی دیگه ؟! حلاله ؟
امیر آهی کشید و گفت :برو ساحل .
-خودم تنهایی برم ؟