☁️🐈⬛️┅༊
اون یه زندگی تقریبا آروم داشت. به گل و گیاهاش آب میداد، نصفه شبا سر شیفتش می ایستاد، مسیر کوتاه کار تا خونه رو توی تنهایی قدم میزد، یک یا دو کاپ شیرکاکائو مینوشید، آخر هفته ها به همسایه ی پیرش سر میزد و در آخر باقیمونده ی انرژیش رو صرف گربه کوچولوی طوسی رنگش میکرد. یون تنها قسمت از روزمرگی هاش بود که باعث میشد احساس کنه زنده بودن قشنگی هایی هم داره! جونگین یه شهروند خوب بود و سرش تو لاک خودش بود... البته تا قبل از اون اتفاق وحشتناک! یه روز... وقتی برگشت خونه، جای پیچیده شدن سر و دم یون به پاهاش که برای نشون دادن شدت دلتنگیش به صاحبش بود، بوی تند خون توی دماغش پیچید. همه چیز سریع اتفاق افتاده بود. به قدری سریع که جونگین توانایی تحلیل رو از دست داد. طبق اطلاعات پلیس، اونا چندتا شورشیِ سابقه دار و نژاد پرست بودن که از سکونت یه پسر آسیایی توی بلوکشون ناراضی بودن. پس وقتی جونگین سر شیفت شبش بود وارد خونه شده بودن، شکم گربه کوچولوی طوسی رنگ رو با چاقو پاره کرده بودن و با خونش روی دیوار یه جمله ی تهدید آمیز نوشته بودن "فرار کن اگه نمیخوای دفعه بعدی خون تو روی دیوار باشه!" و درسته که جونگین به توصیه ی پلیس خونه و حتی مسیر کارش رو عوض کرد. ولی هرروز به یه چیز فکر میکرد و اون فرار نکردن بود! شاید جونگین به ظاهر هیچی نداشت، ولی اون پسر فقط یه چیز لازم داشت و اون یه هدف بود. کار سختی نبود! از اونجایی که هدفش چندتا آدم بی احتیاط و عصبانی بودن. و همه میدونن یه آدمِ عصبانی عقلش رو از دست داده! بهترین قسمتش این بود که هیچکس دنبال یه آدم بی کله و لجن که توی کصافت غرق شده نمیگشت. احتمالا پلیس ها بخاطر تموم شدن اون چرخه ی سابقه سازیشون ازش ممنون میشدن. هرچی که بود جون چندتا آدم به سرعت ریخته شدن خون یون گرفته شد. یه انتقام بی نقص که قرار بود باعث کم شدن دردش بشه. تاثیرشو گذاشت. جونگین از این انتقام خوشحال بود. ولی هیچوقت کافی نبود.
هنوزم جای اون گربه کوچولو روی کاناپه ی گوشه ی خونه خالی بود. و این واقعیت جونگین رو میترسوند.
از ساختمون آخرین هدفش که حالا پاک سازی شده بود خارج شد. بوی نم بارون و خاک خیس خورده رو میتونست بشنوه. این بارون دقیقا همون چیزی بود که بهش احتیاج داشت.
-آ...آقا؟
با شنیدن صدا بسرعت سمت عقب چرخید و چشماش سایه ی کز کرده ی گوشه ی پله ها رو شکار کرد. میدونست باید بزاره و بره و پشت سرش رو نگاه نکنه ولی یه کنجکاوی ساده باعث شد جونگین سمت اون پسر کوچولو بره. یه کنجکاوی لحظه ای و بی هدف که باعث شد زندگیش یه هدف پیدا کنه.
اون اونجا بود. یون کوچولوی عزیزش! یه گوشه توی خودش جمع شده بود و خیسه خیس بود، حتی چشمای طوسی رنگش.
-اینجا چیکار میکنی؟
-اون... تو چجوری زنده ای... اون تو رو میکشه... اون قراره منم بکشه. اون قول داد من رو بکشه. بعد از اینکه.. بعد از...
به سختی از لای لبای سرخ شده ش گفت. اون غریبه به سوختگیِ سفید دور چشماش خیره بود.
-هیس... هی آروم باش... دیگه کسی نمیتونه اذیتت کنه!
-اون... اون میاد... اون الان میاد...
-هی کسی نمیاد باشه؟ اون مُرده آروم باش. اون دیگه نمیاد کنار من جات امنه یون.
بعد از چند لحظه سکوت بکهیون تونست درست همه چیز رو تحلیل کنه. اون غریبه یون صداش زده بود.
-اسم من بکهیونه.
-و من دوس دارم یون صدات بزنم ابر کوچولوی طوسی.
-چرا با اون لقبای عجیب و غریب صدام میزنی؟
-چون تو شبیه یه ابر طوسیِ آماده ی باریدنی. درست مثل ابر روی چشمات.
جونگین به لکه ی بزرگ سفید سوختگی قدیمی روی صورت بکهیون اشاره کرد و باعث شد بکهیون با خجالت نگاهش رو بگیره.
-یون هم مثل تو یه لکه ی سفید دور چشماش داشت.
-یون کیه؟
-یون اسم گربه ایه که قبلا داشتم... زیر بارون پیداش کردم... اندازه ی کف دست بود، مریض بود و مادرش ولش کرده بود که بمیره... یه گربه ی طوسی رنگ مثل تو بود... با یه ابر خوشگل دور چشماش!
جونگین دوباره به زخمش اشاره کرد. درک نمیکرد. چرا یه نفر باید همچین نقص و زخم زشتی رو قشنگ ببینه؟ این غریبه واقعا عجیب غریب بود.
-شیرکاکائو دوس داری؟ بیا بریم برات شیرکاکائوی گرم درست کنم هوم؟
دستش رو سمت بکهیون دراز کرد و بکهیون لبخندی زد.
یه لبخند شبیه رویاهاش... چرا جونگین یه احساسی مثل یه خواسته ی قوی نسبت به اون لبخند داشت؟ مثل اینکه بخواد اون لبخندو ببوسه. درست همونجوری که لبخندای یون رو میبوسید.
-اگه گربه ی خوبی باشی هرروز برات شیرکاکائو درست میکنم.
دست جونگین رو گرفت و لحظه ی بعدی جفتشون زیر بارون بودن و توی مسیر خونه ی جونگین. نمیدونست چرا ولی دستای بکهیون رو محکم گرفته بود و از طریق تماس جسمی ای که برقرار کرده بود به خودش یادآوری میکرد که این رویا تو دستاشه و واقعیه. ابر طوسیه بارونیش کنارش بود و این واقعیت رویایی براش کافی بود.
اون یه زندگی تقریبا آروم داشت. به گل و گیاهاش آب میداد، نصفه شبا سر شیفتش می ایستاد، مسیر کوتاه کار تا خونه رو توی تنهایی قدم میزد، یک یا دو کاپ شیرکاکائو مینوشید، آخر هفته ها به همسایه ی پیرش سر میزد و در آخر باقیمونده ی انرژیش رو صرف گربه کوچولوی طوسی رنگش میکرد. یون تنها قسمت از روزمرگی هاش بود که باعث میشد احساس کنه زنده بودن قشنگی هایی هم داره! جونگین یه شهروند خوب بود و سرش تو لاک خودش بود... البته تا قبل از اون اتفاق وحشتناک! یه روز... وقتی برگشت خونه، جای پیچیده شدن سر و دم یون به پاهاش که برای نشون دادن شدت دلتنگیش به صاحبش بود، بوی تند خون توی دماغش پیچید. همه چیز سریع اتفاق افتاده بود. به قدری سریع که جونگین توانایی تحلیل رو از دست داد. طبق اطلاعات پلیس، اونا چندتا شورشیِ سابقه دار و نژاد پرست بودن که از سکونت یه پسر آسیایی توی بلوکشون ناراضی بودن. پس وقتی جونگین سر شیفت شبش بود وارد خونه شده بودن، شکم گربه کوچولوی طوسی رنگ رو با چاقو پاره کرده بودن و با خونش روی دیوار یه جمله ی تهدید آمیز نوشته بودن "فرار کن اگه نمیخوای دفعه بعدی خون تو روی دیوار باشه!" و درسته که جونگین به توصیه ی پلیس خونه و حتی مسیر کارش رو عوض کرد. ولی هرروز به یه چیز فکر میکرد و اون فرار نکردن بود! شاید جونگین به ظاهر هیچی نداشت، ولی اون پسر فقط یه چیز لازم داشت و اون یه هدف بود. کار سختی نبود! از اونجایی که هدفش چندتا آدم بی احتیاط و عصبانی بودن. و همه میدونن یه آدمِ عصبانی عقلش رو از دست داده! بهترین قسمتش این بود که هیچکس دنبال یه آدم بی کله و لجن که توی کصافت غرق شده نمیگشت. احتمالا پلیس ها بخاطر تموم شدن اون چرخه ی سابقه سازیشون ازش ممنون میشدن. هرچی که بود جون چندتا آدم به سرعت ریخته شدن خون یون گرفته شد. یه انتقام بی نقص که قرار بود باعث کم شدن دردش بشه. تاثیرشو گذاشت. جونگین از این انتقام خوشحال بود. ولی هیچوقت کافی نبود.
هنوزم جای اون گربه کوچولو روی کاناپه ی گوشه ی خونه خالی بود. و این واقعیت جونگین رو میترسوند.
از ساختمون آخرین هدفش که حالا پاک سازی شده بود خارج شد. بوی نم بارون و خاک خیس خورده رو میتونست بشنوه. این بارون دقیقا همون چیزی بود که بهش احتیاج داشت.
-آ...آقا؟
با شنیدن صدا بسرعت سمت عقب چرخید و چشماش سایه ی کز کرده ی گوشه ی پله ها رو شکار کرد. میدونست باید بزاره و بره و پشت سرش رو نگاه نکنه ولی یه کنجکاوی ساده باعث شد جونگین سمت اون پسر کوچولو بره. یه کنجکاوی لحظه ای و بی هدف که باعث شد زندگیش یه هدف پیدا کنه.
اون اونجا بود. یون کوچولوی عزیزش! یه گوشه توی خودش جمع شده بود و خیسه خیس بود، حتی چشمای طوسی رنگش.
-اینجا چیکار میکنی؟
-اون... تو چجوری زنده ای... اون تو رو میکشه... اون قراره منم بکشه. اون قول داد من رو بکشه. بعد از اینکه.. بعد از...
به سختی از لای لبای سرخ شده ش گفت. اون غریبه به سوختگیِ سفید دور چشماش خیره بود.
-هیس... هی آروم باش... دیگه کسی نمیتونه اذیتت کنه!
-اون... اون میاد... اون الان میاد...
-هی کسی نمیاد باشه؟ اون مُرده آروم باش. اون دیگه نمیاد کنار من جات امنه یون.
بعد از چند لحظه سکوت بکهیون تونست درست همه چیز رو تحلیل کنه. اون غریبه یون صداش زده بود.
-اسم من بکهیونه.
-و من دوس دارم یون صدات بزنم ابر کوچولوی طوسی.
-چرا با اون لقبای عجیب و غریب صدام میزنی؟
-چون تو شبیه یه ابر طوسیِ آماده ی باریدنی. درست مثل ابر روی چشمات.
جونگین به لکه ی بزرگ سفید سوختگی قدیمی روی صورت بکهیون اشاره کرد و باعث شد بکهیون با خجالت نگاهش رو بگیره.
-یون هم مثل تو یه لکه ی سفید دور چشماش داشت.
-یون کیه؟
-یون اسم گربه ایه که قبلا داشتم... زیر بارون پیداش کردم... اندازه ی کف دست بود، مریض بود و مادرش ولش کرده بود که بمیره... یه گربه ی طوسی رنگ مثل تو بود... با یه ابر خوشگل دور چشماش!
جونگین دوباره به زخمش اشاره کرد. درک نمیکرد. چرا یه نفر باید همچین نقص و زخم زشتی رو قشنگ ببینه؟ این غریبه واقعا عجیب غریب بود.
-شیرکاکائو دوس داری؟ بیا بریم برات شیرکاکائوی گرم درست کنم هوم؟
دستش رو سمت بکهیون دراز کرد و بکهیون لبخندی زد.
یه لبخند شبیه رویاهاش... چرا جونگین یه احساسی مثل یه خواسته ی قوی نسبت به اون لبخند داشت؟ مثل اینکه بخواد اون لبخندو ببوسه. درست همونجوری که لبخندای یون رو میبوسید.
-اگه گربه ی خوبی باشی هرروز برات شیرکاکائو درست میکنم.
دست جونگین رو گرفت و لحظه ی بعدی جفتشون زیر بارون بودن و توی مسیر خونه ی جونگین. نمیدونست چرا ولی دستای بکهیون رو محکم گرفته بود و از طریق تماس جسمی ای که برقرار کرده بود به خودش یادآوری میکرد که این رویا تو دستاشه و واقعیه. ابر طوسیه بارونیش کنارش بود و این واقعیت رویایی براش کافی بود.