من نتونستم از نسل انسان هایی باشم که از نفرت تغذیه کردن و بزرگ شدن. من نتونستم روی جنازه احساسات دیگران خونه ی رویاهامو بسازم. من نتونستم بدی هایی که در حق خودم و آدم های مظلوم شده بود رو فراموش کنم. ولی من حتی نتونستم انتقامشون رو بگیرم. من نتونستم برق چشم های کسی رو از بین ببرم مبادا که توی تاریکی وجودش گم بشه. من نتونستم خودخواه باشم، نتونستم بی رحم باشم، نتونستم فقط خودم رو ببینم و حالا این "من" روبه روی من ایستاده و ازم تمام چیزهایی رو میخواد که بخاطر دیگران ازش دریغ کردم. این من با چشم هایی مملو از خشم، نفرت، حسرت، ترس، و غم نگاهم میکنه. به سمتم میاد؛ التماسم میکنه که فقط یکبار! یکبار نگاهش کنم، یکبار بغلش کنم و مراقبش باشم؛ روحش زیادی خسته است، دستم رو میگیره تا باهم بریم بخوابیم؛ اخه من تا قبل از طرد شدن از تاریکی میترسید.