کلافه از اتفاقاتی که در طول روز افتاده بود جسم دردناک و خسته اش را بر روی کاناپه انداخت و فیلتر سیگارش را روی برگه های کاغذِ تقویمِ بی استفاده خاموش کرد
کلافه از تکرار حرف های بی معنی همکارانش در ذهن،چشمانش را بست و لحظه ای آرامش گرفت
هنوز هم خسته بود
زندگیِ خاکستری رنگش همچنان طعم روزمرگی ها و یکنواختی های دردمندش را به کامش میچشاند
اما
بوی قهوه،دود سیگاری که روی پالتویش نشسته بود،صدای خنده های بلند شارلوت از اتاق خواب
شاید زندگی هنوز هم در کوچهای از حومه لندن جریان داشت...
ک.ج
کلافه از تکرار حرف های بی معنی همکارانش در ذهن،چشمانش را بست و لحظه ای آرامش گرفت
هنوز هم خسته بود
زندگیِ خاکستری رنگش همچنان طعم روزمرگی ها و یکنواختی های دردمندش را به کامش میچشاند
اما
بوی قهوه،دود سیگاری که روی پالتویش نشسته بود،صدای خنده های بلند شارلوت از اتاق خواب
شاید زندگی هنوز هم در کوچهای از حومه لندن جریان داشت...
ک.ج