من هنوز هم خون رو روی دست هام میبینم ، دست هایی که روزی روی اونها بوسه می زدی و من رو تو آغوشت حل میکردی بهت گفتم برو تا بهت آسیب نزنم اما تو موندی! تو نرفتی.. نتونستم، نشد کشتمت..با همون دست هایی که کف اونها بهشتت بود کشتمت سال ها از آخرین نفست گذشته و حالا من بالای این سنگ سرد نشستم و همه چیز رو به یاد میارم و آرزو میکنم که کاش کنارت بمیرم و خاک وجودت، وجودم رو دفن کنه و توی خودش ببلعه.
_کیمتهیونگ
_کیمتهیونگ