من باورم نسبت به آدما عوض شده
یعنی نه میتونم به آدما تکیه کنم بدون ترس از سقوط، نه کسی میتونه آدم ایده آل من باشه، نه میتونم اعتماد کنم بهشون، نه میتونم کسیو راه بدم تو زندگیم، یجوری که انگار احساس ندارم به هیچکسی، وقتی یکی حرف از عشق و دوست داشتن میزنه نمیتونم جلو خندمو بگیرم، حس میکنم این آدما بدون نقاب یچیز خیلی وحشتناکین، و خراب شدن باور چیزی نیست که بشه درستش کرد و با گذر زمان بدتر میشه که بهتر نمیشه.
یعنی نه میتونم به آدما تکیه کنم بدون ترس از سقوط، نه کسی میتونه آدم ایده آل من باشه، نه میتونم اعتماد کنم بهشون، نه میتونم کسیو راه بدم تو زندگیم، یجوری که انگار احساس ندارم به هیچکسی، وقتی یکی حرف از عشق و دوست داشتن میزنه نمیتونم جلو خندمو بگیرم، حس میکنم این آدما بدون نقاب یچیز خیلی وحشتناکین، و خراب شدن باور چیزی نیست که بشه درستش کرد و با گذر زمان بدتر میشه که بهتر نمیشه.