بعضی روز ها باهم روی چمن ها دراز میکشیدیم و مثل همیشه به اینده ای فکر میکردیم که از اون انتظار خوب بودن نداشتیم
اما او نمیدانست تمام فکر و ذهنم او بود
که نکند روزی نباشد
اما هرگز از دلتنگی هایم برایش نگفتم که ای کاش میگفتم
تا شاید نرود
اما نشد
انگار دهانم را قفلی زده بودند که میگفت تا او هست از بودنش لذت ببر
روز ها میگذشت و او بازهم همراه من بود انقدر به من اموخته بود که بتواند دستم را رها کند
اما این کار را نکرد
نمیدانم چرا
شاید چون فکر میکرد هنوز هم خردسالم
هرچه بود خوشحال بودم از اینکه میدیدم کسی هست که هوایم را داشته باشد
دستم را بگیرد
بلندم کند
و مرا رو به جلو هل دهد
اما او خوب میداند
از وقتی مرا رها کرد
زمان ایستاد
و من نیز ایستادم
تا همیشه
شاید روزی برگردد
شاید هم هیچ وقت..
#katya
#the_monster_of_my_life
اما او نمیدانست تمام فکر و ذهنم او بود
که نکند روزی نباشد
اما هرگز از دلتنگی هایم برایش نگفتم که ای کاش میگفتم
تا شاید نرود
اما نشد
انگار دهانم را قفلی زده بودند که میگفت تا او هست از بودنش لذت ببر
روز ها میگذشت و او بازهم همراه من بود انقدر به من اموخته بود که بتواند دستم را رها کند
اما این کار را نکرد
نمیدانم چرا
شاید چون فکر میکرد هنوز هم خردسالم
هرچه بود خوشحال بودم از اینکه میدیدم کسی هست که هوایم را داشته باشد
دستم را بگیرد
بلندم کند
و مرا رو به جلو هل دهد
اما او خوب میداند
از وقتی مرا رها کرد
زمان ایستاد
و من نیز ایستادم
تا همیشه
شاید روزی برگردد
شاید هم هیچ وقت..
#katya
#the_monster_of_my_life