چون زلف توام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بیسروسامانی
من خاکم و من گَردَم، من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که تو را در بر، بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهدِ افلاکی! در مستی و در پاکی
من چشم تورا مانم تو اشک مرا مانی
در سینهٔ سوزانم مستوری و مهجوری
در دیدهٔ بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمهٔ عودم تو زمزمه پردازی
من سلسلهٔ موجم تو سلسله جُنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمیبینی دردی که نمیدانی
دل با من و جان بیتو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رَهی سویَت کو چشم رهیجویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی
-رهی معیری
چون باد سحرگاهم در بیسروسامانی
من خاکم و من گَردَم، من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که تو را در بر، بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
ای شاهدِ افلاکی! در مستی و در پاکی
من چشم تورا مانم تو اشک مرا مانی
در سینهٔ سوزانم مستوری و مهجوری
در دیدهٔ بیدارم پیدایی و پنهانی
من زمزمهٔ عودم تو زمزمه پردازی
من سلسلهٔ موجم تو سلسله جُنبانی
از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمیبینی دردی که نمیدانی
دل با من و جان بیتو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی
ای چشم رَهی سویَت کو چشم رهیجویت ؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی
-رهی معیری