﴾﷽﴿
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_دوازدهم
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
باران شدیدی میبارید. انگار خدا درهای آسمان را گشوده بود و از میان آن، قطرههای رحمتش بر سر و روی زمینیان، بیوقفه میبارید.
تکتم فرصت نداشت. با مشقت خودش را به بازار هنر رساند. همان جعبه خاتمکاری زیبا را که چند وقت پیش نشان کرده بود، خرید. گران بود؛ اما ارزشش را داشت. پولی را که برای خرید کتاب پسانداز کرده بود، داد بالای جعبه. پشیمان هم نبود. بعداً فکری برای خرید کتابها میکرد. از بازار مسقُفِ هنر خارج شد. باید وسایل کیک و تزئینات را هم میخرید. نگاهی به آسمان کرد. این باران خیال بند آمدن نداشت. آب از ناودانهای خانهها ومغازهها در پیادرو جاری بود. با طاها تماس گرفت. خاموش بود. با خودش گفت:" معلوم نیس تو این اوضاع کجا گذاشته رفته! ...بی فکر.. نمیگی من دست تنها چیکار کنم؟! "
خواست به عاطفه زنگ بزند، پشیمان شد. حدس زد الان در حال استراحت است و درست نیست مزاحمش بشود. تصمیم گرفت خریدهایش را انجام دهد و همانطور که آمده بود، به خانه برگردد.
چترش را گشود. خیابان شلوغ بود. ماشینها تندتند رد میشدند. صدای ریزش باران و لاستیک آنها روی خیابان خیس، مثل ریختن پشت سر هم سیبزمینی توی روغن داغ، شنیده میشد. انگار زودتر میخواستند از باران خلاص شوند و به خانه برسند. روی مبل یا کنار بخاریهای گرم، لم بدهند و چای بنوشند.
تکتم با خوش فکر کرد:" بارون نعمتیه که باید حسش کنی! باید اون قطرات خوشگل و خنک، بخوره رو صورتت و لرز کنی از خُنَکیش.. باید خیس بشی تا بفهمی چقدر این نعمت خدا زیباست. "
نقس عمیقی کشید. هوای پاک پاییزی را همراه با بوی باران، به ریههایش کشید. چترش را بست. صورتش را به سمت آسمان گرفت. به نگاههای خیرهی عابران توجهی نکرد. عجب دلپذیر بود این پاییزِ قشنگِ دوستداشتنی.
در همین حال و هوا بود که تلفنش زنگ خورد. موبایلش را نگاه کرد. لبخند زد." چه حلالزاده! "
- سلام دوشیزه خانوم خوشگل! حال و احوالت چطوره!
- سلام! خوبم.. تو خوبی!
- من خوووب.. بهتر از این نمیشم. زیر بارون، تو خیابون، مث لیلی واسه مجنون.. پقی زد زیر خنده!
- چیه شاعر شدی!
- چه کنم دیگه این هوا و این بارون آدمو شاعر میکنه، عاشق میکنه..
- تکتم جدی میگی یا سر کارم؟!
- باور کن جدی میگم! تو خیابونم! اومدم بازار هنر.. واسه تولد بابام خرید کردم. اگه گفتی چی؟!
- اومممم...همون جعبه خاتمکاری!
- آفرین باهوووش.. از کجا فهمیدی!
- ما اینیم دیگه... میگفتی با هم میرفتیم.
- نه دیگه گفتم مزاحمت نشم. راستی فرداشب یادت نرهها! نمیام و نمیتونم و زشته و کار دارمو اینا رو نداریم!
از الان دارم بهت میگم ... بهونه مهونه هم قبول نمیکنم. باید بیای! کیک با توعه! من که بلد نیستم.
صدایی نشنید.
- الو.. هستی؟
- آره..
- اون کتاب دیفرانسیلتم بیار. یکم بعدش کار کنیم باش؟
- باشه. مامان داره صدام میکنه. کاری نداری؟
- نه.. من خونه رسیدم بهت زنگ میزنم. فعلاً.. بای
- اوکی. خدافظ.
عاطفه مثل خواهر نداشتهاش بود. که اگر داشت، به همان اندازه دوستش میداشت. دختری خونگرم و مهربان. درست مثل اسمش عاطفی بود. از همان لحظهی ورود به دانشگاه، دقیقاً روز ثبت نام با او آشنا شد. وقتی مدارکش را خانه جا گذاشته بود و عاطفه در کمال محبت او را تا خانهشان رسانده و مدارک را آورده بود.
از یادآوری آن روز لبخند زد. خوشحال بود که با چنین دختری آشنا شده. دوستی با او برایش خوشیمن بود و با برکت. پر از روزهای خوب و خاطرههای به یادماندنی.
عاطفه اما از وقتی تکتم برای تولد، دعوتش کرده بود، مثل مرغ سرکَنده، این طرف و آن طرف میرفت. گاهی در اتاقش میماند. درس میخواند؛ اما چیزی در مغزش فرو نمیرفت. گاهی به آشپزخانه میرفت، کنار مادرش. آنجا هم قرار نمیگرفت. به اتاق عزیز سر میزد. فایده نداشت. روبهرو شدن با طاها برایش از کوهکندن هم سختتر بود.
تصمیم داشت تولد نرود و یک کلام بگوید نه؛ اما وقتی زنگ زد و شور و شوق تکتم را دید، نتوانست ناراحتش کند. از طرفی او از مدتها قبل خواسته بود که در تمرینات دیفرانسیل کمکش کند. دلش نمیآمد قلبش را بشکند. دل به دریا زد و قبول کرد. حالا در دلش به قول عزیز، رختشویخانه به پا شده بود.
👇👇👇
رمان ♥ #بےدل ♥
به قلم #ر_مرادی
#فصل_اول *تصمیم*
#قسمت_دوازدهم
•┈┈••✾•🍂•✾••┈┈•
باران شدیدی میبارید. انگار خدا درهای آسمان را گشوده بود و از میان آن، قطرههای رحمتش بر سر و روی زمینیان، بیوقفه میبارید.
تکتم فرصت نداشت. با مشقت خودش را به بازار هنر رساند. همان جعبه خاتمکاری زیبا را که چند وقت پیش نشان کرده بود، خرید. گران بود؛ اما ارزشش را داشت. پولی را که برای خرید کتاب پسانداز کرده بود، داد بالای جعبه. پشیمان هم نبود. بعداً فکری برای خرید کتابها میکرد. از بازار مسقُفِ هنر خارج شد. باید وسایل کیک و تزئینات را هم میخرید. نگاهی به آسمان کرد. این باران خیال بند آمدن نداشت. آب از ناودانهای خانهها ومغازهها در پیادرو جاری بود. با طاها تماس گرفت. خاموش بود. با خودش گفت:" معلوم نیس تو این اوضاع کجا گذاشته رفته! ...بی فکر.. نمیگی من دست تنها چیکار کنم؟! "
خواست به عاطفه زنگ بزند، پشیمان شد. حدس زد الان در حال استراحت است و درست نیست مزاحمش بشود. تصمیم گرفت خریدهایش را انجام دهد و همانطور که آمده بود، به خانه برگردد.
چترش را گشود. خیابان شلوغ بود. ماشینها تندتند رد میشدند. صدای ریزش باران و لاستیک آنها روی خیابان خیس، مثل ریختن پشت سر هم سیبزمینی توی روغن داغ، شنیده میشد. انگار زودتر میخواستند از باران خلاص شوند و به خانه برسند. روی مبل یا کنار بخاریهای گرم، لم بدهند و چای بنوشند.
تکتم با خوش فکر کرد:" بارون نعمتیه که باید حسش کنی! باید اون قطرات خوشگل و خنک، بخوره رو صورتت و لرز کنی از خُنَکیش.. باید خیس بشی تا بفهمی چقدر این نعمت خدا زیباست. "
نقس عمیقی کشید. هوای پاک پاییزی را همراه با بوی باران، به ریههایش کشید. چترش را بست. صورتش را به سمت آسمان گرفت. به نگاههای خیرهی عابران توجهی نکرد. عجب دلپذیر بود این پاییزِ قشنگِ دوستداشتنی.
در همین حال و هوا بود که تلفنش زنگ خورد. موبایلش را نگاه کرد. لبخند زد." چه حلالزاده! "
- سلام دوشیزه خانوم خوشگل! حال و احوالت چطوره!
- سلام! خوبم.. تو خوبی!
- من خوووب.. بهتر از این نمیشم. زیر بارون، تو خیابون، مث لیلی واسه مجنون.. پقی زد زیر خنده!
- چیه شاعر شدی!
- چه کنم دیگه این هوا و این بارون آدمو شاعر میکنه، عاشق میکنه..
- تکتم جدی میگی یا سر کارم؟!
- باور کن جدی میگم! تو خیابونم! اومدم بازار هنر.. واسه تولد بابام خرید کردم. اگه گفتی چی؟!
- اومممم...همون جعبه خاتمکاری!
- آفرین باهوووش.. از کجا فهمیدی!
- ما اینیم دیگه... میگفتی با هم میرفتیم.
- نه دیگه گفتم مزاحمت نشم. راستی فرداشب یادت نرهها! نمیام و نمیتونم و زشته و کار دارمو اینا رو نداریم!
از الان دارم بهت میگم ... بهونه مهونه هم قبول نمیکنم. باید بیای! کیک با توعه! من که بلد نیستم.
صدایی نشنید.
- الو.. هستی؟
- آره..
- اون کتاب دیفرانسیلتم بیار. یکم بعدش کار کنیم باش؟
- باشه. مامان داره صدام میکنه. کاری نداری؟
- نه.. من خونه رسیدم بهت زنگ میزنم. فعلاً.. بای
- اوکی. خدافظ.
عاطفه مثل خواهر نداشتهاش بود. که اگر داشت، به همان اندازه دوستش میداشت. دختری خونگرم و مهربان. درست مثل اسمش عاطفی بود. از همان لحظهی ورود به دانشگاه، دقیقاً روز ثبت نام با او آشنا شد. وقتی مدارکش را خانه جا گذاشته بود و عاطفه در کمال محبت او را تا خانهشان رسانده و مدارک را آورده بود.
از یادآوری آن روز لبخند زد. خوشحال بود که با چنین دختری آشنا شده. دوستی با او برایش خوشیمن بود و با برکت. پر از روزهای خوب و خاطرههای به یادماندنی.
عاطفه اما از وقتی تکتم برای تولد، دعوتش کرده بود، مثل مرغ سرکَنده، این طرف و آن طرف میرفت. گاهی در اتاقش میماند. درس میخواند؛ اما چیزی در مغزش فرو نمیرفت. گاهی به آشپزخانه میرفت، کنار مادرش. آنجا هم قرار نمیگرفت. به اتاق عزیز سر میزد. فایده نداشت. روبهرو شدن با طاها برایش از کوهکندن هم سختتر بود.
تصمیم داشت تولد نرود و یک کلام بگوید نه؛ اما وقتی زنگ زد و شور و شوق تکتم را دید، نتوانست ناراحتش کند. از طرفی او از مدتها قبل خواسته بود که در تمرینات دیفرانسیل کمکش کند. دلش نمیآمد قلبش را بشکند. دل به دریا زد و قبول کرد. حالا در دلش به قول عزیز، رختشویخانه به پا شده بود.
👇👇👇