لانر


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


مارال
روایتگر قصه های بی پایان.

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


الحان. dan repost
برای اولین باره چالش میزارم
شما این پیام منو فور کنید تو چنلتون تا این فیگور‌هایی که کشیدم بدم بهتون، بله عزیزان.


طعم بعضی چیزا رو باید از بچگی بچشی، از همون لحظه ای که دو دو تا چهار تا رو تشخیص دادی و تونستی الفبا رو از حفظ بخونی. وقتی بزرگ شدی،وقتی جون کندی هزار بار زمین خوردی ،هزار بار خورد شدی، هزار بار شکستی و در آخر با روح و روانی داغون و خیلی وقت ها جسمی ناقص بهش رسیدی،به چیزی که حق طبیعی هر آدمی بود و فقط شرایط جغرافیایی اونو ازت دریغ کرد،هیچ ارزشی نداره؛ درواقع طعم اصلی خودش از دست میده و می‌ره جز همون آرزوهایی که وقتی بهشون می‌رسی به عمق معمولی بودنشون پی میبری...همون رویاهایی که داریشون ولی بازم زندگی مثل قبل پیش می‌ره،همونقدر ساده،کسل آور...


از قانون های نیوتون گرفته تا جذب و کارما باید بگم هیچ قانونی تو زندگی من اثر نداره، نتیجه حتی برعکس هم نمیشه فقط بدتر از اون چیزیه که تصورشم نمی‌کردم.


شب ها مرده ای بیش نبود و مرگ را در میانه ی روز جستجو میکرد.نمیدانم در چه ماهی از سال بود،نمیدانم روز بود یا شب،از یه ساعتی به بعد به این چرخه پایان داد...حالا مرگ را جستجو نمیکند...میخندد،میرقصد،اشک میریزد،روزها تلخ میگذرند و شب به این تلخی معنا میدهد و با این حال خواست که زنده بماند و حالا زنده است...
مثل اینکه میخواهد زندگی کند!


مولکول به مولکول بدنش زندگی ساده ای را می‌پسندیدند ولی در ذهنش جنگجوی بزرگی بود...




التهابات dan repost
یه موزیک شما به من بدید، یه موزیک من به شما میدم.

اگه تو چنلتون میذارید، آیدی چنلتونو زیر موزیک بنویسید که بذارم.


گوجه های نمک زده به من چشمک میزنند و شکمی که میگوید دیدی باز هم نتوانستی جلوی من را بگیری،اعصابم را خورد می‌کند.
همین چند دقیقه پیش یادم افتاد از آخرین باری که بازار را به چشم دیدم چند ماهی میگذرد،کوچیکترین اهمیتی برای من بازار گرد ندارد،خیلی چیزها دیگر برایم اهمیت ندارد،مثل آخرین دختری که در آغوش گرفتی و از عطر موهایش برایم نوشتی،مثل رنگ لباست که شب شسته می‌شود و صبح دوباره بر تنت مینشیند،مثل ریش های میلیمتری ات که بوسه هایت را خراب کرده،مثل من؛که کوچکترین اهمیتی در این زندگی ندارم.


از آخرین شبی که یکدیگر را به آغوش کشیدیم ،هوا کمی گرمتر شده.باید برایت می‌نوشتم چقد برای تک تک این روزها به عمه ماری نیاز دارم که بودنش جبران تمام نبودن های دنیاست..مثل پایه های صندلی اتاقم می‌مانی که اگر نبودند معلوم نبود در کدام روز سر می‌خوردم و سرامیک های سرد اتاق چگونه مرا در خود می‌بلعیدند...مثل پایه های صندلی اتاقم مرا محکم نگه داشتی و نبودنت همان‌قدر خطرناک است که این خانه بدون ستون میتواند باشد...نمیدانم در چه شبی مرا تنها میگذاری و نفس های آخرت را می‌کشی ...نمی‌دانم در کدام نقطه از این دنیا،در چه تاریخ و چه زمانی تاریکی از نبودنت فرصت می‌جوید و مرا در خود حل می‌کند،فقط حالا که هستی یک طوری باش که دستانم روی این زمین خالی نماند،حالا که هستی اشک هایم را پاک کن و یکبار دیگر از بالا به من که در گودال افتاده ام و روی خودم خاک می‌ریزم بنگر،دستت را به سویم دراز کن و بگذار روشنایی را در چشمانت ببینم...حالا که هستی نگذار زندگی مرا قورت دهد،من تلخم دلش را میزنم و سپیده دم نرسیده مرا بالا می آورد...حالا که هستی مرا بگیر...سقوط کرده ام از پله های خانه مان، راحت اوج میگیرم.






خیال دیدنت امشب، مرا آشفته تر کرده است.
@lanrrr


التهابات dan repost
درست مثل داستانی که در سرت زیباست ولی موقع نوشتنش نتیجه چیزی نیست جز کلمات بیهوده‌ای که حامل معنا نیستند، زندگی‌ام قسمت های جذابی داشت اما هنگام یکی شدنشان چیز تهوع آوری میساخت که حالم را به هم میزد.


از پستان های بزرگ افتاده ات بنویسم یا از شکم بر آمده ات!؟شاید بهتر است از لبان کوچک و چشمان بی حالتت شروع کنم..هر چه که هستی و هر کجا که زندگی می‌کنی و در هر خانواده ای که بزرگ شدی، وجودت آنقدر با ارزش است که تمام نقص های نداشته ات را بپوشاند.


کورلئونه. dan repost
–چالش
شما این پیام رو داخل دیلیتون فوروارد میکنین و من براساس وایبی که از شما میگیرم بهتون یه تابلو میدم. این چالش طول میکشه پس اگه نمیتونین صبر کنین فوروارد نکنین. فقط پابلیک.


این سکانسی که عاطی اشک می‌ریخت،همین اشک شوق برای چیزی که حتی توی خیالمم نمیتونم تصورش کنم، تنها امید منه.


منو درس های نخوانده ام،روزهای بر باد رفته ام،داستان های ننوشته ام...منو دهان بوی الکل نداده ام، سیگار های نکشیده ام،پارتی های نگرفته ام،...منو فیلم های ندیده ام،اهنگ های گوش نداده ام،کتاب های باز نکرده ام...منو سفر های نرفته ام،جیغ های نکشیده ام،موهای رنگ نشده ام، آزادی نداشته ام، منو رقصی که هیچگاه در خیابان های تهران زده نشد،لب هایی که هیچگاه بوسیده نشد و رویاهای به خاک رفته ام،همه منتظر روزی بودیم که تو از در این خانه بیایی دستمان را بگیری...دیر فهمیدم آمدنت خیالی بیش نیست...دیر فهمیدم هیچکس نمی آید و تنها انگشتی که خال دست چپم را نوازش میکند،انگشت دست راستم است.


اسب تورین dan repost
وقتی از مادرم حرف میزنیم همه می گویند: «حیف شد که نیست» یا «کاش اینجا بود» اما خوب یا بد من دلم میخواهد بگویم «خوش به حالش که رفت.» وقتی می گویند «از دنیای دیگر شما ها را می بیند» یا «مواظبت هست.» ناراحت میشوم. دوست دارم به تناسخ باور داشته باشم. دوست دارم نوزادی تازه متولد شده باشد، که ما را نه بشناسد نه به یاد بیاورد. دختر جوانی بشود آنور دنیا که نداند ایران کدام قبرستانی هست. لباس های زیبا بپوشد، در دانشگاه مورد علاقه اش درس بخواند. روز ها کتابخانه های شهر و کافه ها را گز کند، لبخند بزند، عاشق بشود هوای تازه توی موهایش بپیچد و دیگران از شادابی و سرزندگی اش به وجد بیایند دوست دارم زندگی دوباره ی مادرم در یک جهان موازی جبران جوانی از دست رفته ی من باشد ...
.
.
.




مردِ تکثیر شده dan repost
... که در نگاه غمگین تو شبحِ مرگ، مرثیه میخوانْد.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

55

obunachilar
Kanal statistikasi