اسب تورین dan repost
وقتی از مادرم حرف میزنیم همه می گویند: «حیف شد که نیست» یا «کاش اینجا بود» اما خوب یا بد من دلم میخواهد بگویم «خوش به حالش که رفت.» وقتی می گویند «از دنیای دیگر شما ها را می بیند» یا «مواظبت هست.» ناراحت میشوم. دوست دارم به تناسخ باور داشته باشم. دوست دارم نوزادی تازه متولد شده باشد، که ما را نه بشناسد نه به یاد بیاورد. دختر جوانی بشود آنور دنیا که نداند ایران کدام قبرستانی هست. لباس های زیبا بپوشد، در دانشگاه مورد علاقه اش درس بخواند. روز ها کتابخانه های شهر و کافه ها را گز کند، لبخند بزند، عاشق بشود هوای تازه توی موهایش بپیچد و دیگران از شادابی و سرزندگی اش به وجد بیایند دوست دارم زندگی دوباره ی مادرم در یک جهان موازی جبران جوانی از دست رفته ی من باشد ...
.
.
.
.
.
.